#فانوس_پارت_63

عماد: بعله! واسه امشبم برای خودم بزارش کنار.

سیروس باخنده ی چندش آوری گفت: حتما. کی بهتر از شما؟

از فکر اینکه داشتند اینجوری راجع به اون حرف میزدند حالش بدشد. احساس میکرد هیچ جونی توی پاهاش نمونده. حتی حالش از مرد چشم تیله ای که اونقدر وقیحانه راجع به اون نظر میداد هم بهم میخورد. دلش میخواست ازهمه فرار کنه. بی توجه به دو مرد که کنارهم ایستاده بودند وباصدای بلند میخندیدند گذشت و وارد فانوس شد. از پله ها بالا دوید خودش رو توی اتاقش پرت کرد. صدای هق هق گریه اش دیوارهای فانوس رو میلرزوند. مرگ تنها چیزی بود که اون موقعه آرزوش رو داشت.

از همه چیز خسته شده بود. دلش آرامش میخواست. آرامشی که اون رو توی خودش حل کنه.گوشه ی دیوار کز کرده بود و زجه میزد. نمیدونست چقدر گذشت که در بازشد و دوتاچشم قهوه ای توی اتاق سرک کشید. باپشت دست اشکاش رو پاک کرد وبا بغض گفت: کاری داری مجید؟

مجید با صورت سرخ شده قدم به داخل اتاق گذاشت. در رو پشت سرش بست وکنار در روی زمین نشست. آرانجاش رو روی زانوهاش گذاشت وغرید: دیشب کجا بودی؟

درحالی که دوباره هق هقش شروع شده بود گفت: اومدی بازجویی؟ از همه میکشم ازتو هم باید بکشم؟

مجید چنگی توی موهاش زد واون ها رو به عقب کشید. با عصبانیتی که پره های بینیش رو میلرزوند گفت: اون کثافت بهت...

باصدای لرزونی حرفش رو برید وگفت: همتون کثافتید! همتون مثل همید. همتون فقط به فکر خودتونید! حالم از همتون بهم میخوره! برو بیرون مجید. نمیخوام ببینمت. برو بیرون...

مجید با تعجب به چهره ی خیسش چشم دوخته بود. بابهت لب باز کرد وگفت: من...فقط...

جیغ کشید: میگم برو بیرون!

از صدای جیغش مجید از جاپرید ودر رو باز کرد. قبل از بیرون رفتن نیم نگاهی بهش انداخت ودر روبست.

romangram.com | @romangram_com