#فانوس_پارت_62
لقمه رو بالا آورد وگاز کوچیکی ازکنارش زد. طعم شیرین نون بخاطر خشکی دهنش به تلخی میزد وحالش رو بد میکرد. ولی جلوی عماد به ناچار فروش داد. عماد که از خورده شدن لقمه توسط اون خیالش راحت شد کتش رو از روی مبل برداشت وگفت: بریم.
با اینکه دلش نمیخواست به اون فانوس برگرده ولی برای اینکه بتونه از اونجا بیاد بیرون باید به حرف عماد گوش میداد. پس بدون تعلل پشت سرش راه افتاد. عماد بار دیگه درپشت رو براش باز کرد ومنتظر سوار شدنش شد.
اواسط راه بودند که عماد گفت: میخوام یه چیزی بهت بگم باران خانوم، ولی بهم قول بده که نترسی باشه؟
نگاه نگرانش رو از توی آینه به چشمای تیله ای عماد که این بار به سبز روشن میزد داد. عماد ادامه داد: من امشبم میام ومیبرمت ولی فردا شب نمیتونم بیام. یعنی دعوت ندارم که بخوام بیام. اگه...اگه سیروس خواست باکس دیگه ای بفرستتد اصلا نگران نشو. من پشت درفانوس منتظرت میمونم. همین که اومدی بیرون دنبالت میام. نمیزارم دست کسی بهت بخوره. فقط بهم قول بده که گریه نکنی ونترسی. میشنوی چی میگم؟
با وحشت سری تکون داد آروم گفت: چرا...چرا همین امشب با سیروس حرف نمیزنید؟
عماد کلافه دستی توی موهاش کشید وگفت: اگه میدونستی اون سیروس کثافت چه جونوریه میفهمیدی. ولی من بهت قول دادم باران خانوم. قسم میخورم که از فانوس ببرمت. رو قولم حساب کن.
ترس توی تمام سلول های بدنش بیداد میکرد. نمیتونست بفهمه که چرا این مرد همون شب اون رو از اون فانوس نفرین شده نمیبره. نمیفهمید که چه مانعی برای این کار وجود داره. اون موقعه ها خیلی چیز ها رو نمیدونست. چیزهایی که وقتی فهمید حالش از زندگی وآدم های دورو برش بهم خورد.
ماشین کنار فانوس ایستاد. عماد در رو برایش باز کرد وایستاد تاپیاده بشه. با شنیدن صدای سیروس وحشت زده برگشت ونگاهش کرد. سیروس باخنده به اون ها نزدیک شد وگفت: سلام مهندس عزیز. چطورید آقا؟
عماد با لبخند غلیظی به طرفش رفت وهر دو مردونه دست دادند. نمیفهمید که اگه عماد از سیروس بدش میاد چرا اینقدر تحویلش میگیره یاچرا اصلا توی جشن هاش میاد. سیروس آروم چیزی به عماد گفت که صدای خنده ی بلند هردو توی ساحل پیچید. عماد سری تکون داد وگفت: نه بابا. اونقدرام که فکر میکنی بدقلق نیست.
سیروس باخنده گفت: پس مشتری ماشدی مهندس نه؟
romangram.com | @romangram_com