#فانوس_پارت_61

طبق معمول همیشه ساعت 6 از خواب بیدار شد. با دیدن اطراف سرجاش سیخ نشست وهمین حرکت ناگهان باعث شد تمام استخوان هاش درد بگیره. با درد دستی روی بازوش کشید و بالاخره یادش اومد که کجاست. توی خونه ی مرد چشم تیله ای که اسمش عماد بود.

از جاش بلند شد و روی تخت رو مرتب کرد. شالش رو روی سرش کشید و قفل در رو باز کرد. نمیدونست که عماد خونه است یا نه. با احتیاط از پله ها پایین اومد وتوی سالن پایین چشم چرخوند ولی کسی رو ندید. چرخید وسایه ای رو توی آشپزخونه دید. هیکل چهارشونه ی عماد جلوی آشپزخونه با لبخندمحوی نظاره گرش بود. آب دهنش رو قورت داد وگفت: س...سلام.

لبخند عماد پر رنگ ترشد وبا همون تن صدای مردونه و محکم گفت: سلام. خوب خوابیدی؟

به سرتکون دادنی اکتفا کرد. صدای مرد دوباره بلندشد: دیشب که شام نخوردی. من صبحانه ام رو خوردم. تو هم بخور که بریم.

باترس سرش رو بالا گرفت وگفت: کجا؟

عماد که ترس رو توی نگاه شفاف آبیش دید بالحن آرومی گفت: فانوس دیگه.

دلش نمیخواست به اونجا برگرده. دلش نمیخواست دوباره اون لباس قرمز مزحک رو تنش کنه وبرای مردها نمایش بده. دلش نمیخواست همه بانگاه خریدارانه نگاهش کنن. دلش میخواست این جا بمونه. جایی که صاحابش قول داده بود تاوقتی که اینجاست نزاره کسی اذیتش کنه. هنوز این مرد چشم تیله ای رو نمیشناخت ولی هرچی که بود بهتراز سیروس بود که اگه کاری رو خلاف میلش انجام میداد باید طعم کمربندهاش روبه جون میخرید.

بغض توی گلوش مدام بزرگتر میشد ونفسش بریده بریده بیرون میاومد. عماد که حال خرابش رو دید گفت: دوست داری اینجا بمونی؟

جواب سوالش اما نگاه پراز التماس ونفس های بریده بریده بود. عماد کلافه دستی توی موهاش برد وگفت: نگران نباش باران خانوم. قسم میخورم که بیارمت اینجا. واسه همیشه. ولی یکم طول میکشه، میدونی که؟ باید با سیروس صحبت کنم. حالا هم بیا صبحانه ات رو بخور که بریم.

بغضش رو به زور فرو داد وبا صدای لرزونی گفت: سیرم. وقبل از پایان جمله اش معده اش به طرز وحشتناکی صدا کرد. عماد بلند خندید وگفت: معلومه! دختر جون تو با کی لج میکنی؟ اگه چیزی نخوری که از پا میافتی. ورفت توی آشپزخونه. چند دقیقه بعدبا لقمه ی بزرگی برگشت واون رو به سمتش گرفت وگفت: بگیرش.

دست های لرزونش رو به سمت لقمه دراز کرد وباتشکر کوتاهی اون رو گرفت. عماد گفت: بخورش دیگه.

romangram.com | @romangram_com