#فانوس_پارت_60


سری بلند کرد ونگاه گذرایی به چشمای هفت رنگ عماد انداخت. آروم گفت: از اول بچگیم.

عماد ابرویی بالا انداخت وگفت: توی فانوس به دنیا اومدی؟

سری تکون داد وانگشت هاش رو محکم توی هم قفل کرد.

عماد گفت: از کی ساقی شدی؟

هیچ حس خوبی راجع به ادامه ی این بحث نداشت. سرش رو پایین انداخت و توی دلش دعا دعا کرد که مرد بره وتنهاش بزاره. عماد که سکوت اون رو دید. از جاش بلند شد وگفت: پاشو.

نگاه وحشت زده اش رو به مرد که لبخندی روی لب داشت داد. نگاهی پراز عجز و التماس. وپاسخ نگاهش چیزی جز تکرار دستور نبود: پاشو.

به زحمت از روی صندلی بلند شد ودنبال مرد راه افتاد. مرد از پله های کنار آشپزخونه بالا رفت و وارد راهرویی شد که تنها چند در روش قرار داشت. در یکی از اتاق ها رو باز کرد وگفت: می تونی اینجا بخوابی. صبح میام دنبالت که برگردی فانوس. کسی توی خونه نیست، پس نمیخواد بترسی وراحت بخواب.

وبعد بدون حرف از پله ها پایین رفت واون رو تنها گذاشت. درست عین مسخ شده ها ایستاده بود وسردرگم به اطراف نگاه میکرد. وقتی از نبود مرد مطمئن شد توی اتاق سرک کشید. یک تخت یک نفره کنار دیوار ویک پاتختی بایک آباژور کنارش قرار داشت. یک میز وصندلی درست رو به روی پنجره ای که به فضای شهر با برج های بلند آسمون خراش باز میشد قرار داشت. کنار میز هم یک کمد بود. آروم وارد اتاق شد و در رو بست. پشت در کلیدی روی در دید وبرای راحت شدن خیالش در رو قفل کرد.

رفت کنار پنجره و اون رو باز کرد. بارون با شدت میبارید وخودش رو به صورت رنگ پریده ی اون میکوبید. وقتی شالش خیس شد پنجره رو بست وشال رو از سرش باز کرد. روی تخت نشست وبخاطر نرم بودنش یکم توش فرو رفت. هیچ وقت روی تخت نخوابیده بود. جای خواب اون همیشه زمین سرد وخشک بود. لبخندی روی لب هاش نشست وبا ذوقی بچگانه روی تخت دراز کشید.

نمیدونست اون مرد کیه وچرا داره این کار رو درحقش میکنه فقط همین رو میدونست که برخلاف تمام مردهایی که دیده بود کمی انسانیت توی وجودش پیدا میشد. انقدر به این موضوع که اون مرد کیه وچرا داره کمکش میکنه فکر کرد تا اینکه خوابش برد.


romangram.com | @romangram_com