#فانوس_پارت_59

ـ سی...سیرم.

ـ ولی من شام نخوردم.ا شکال نداره ازت بخوام باهم غذا بخوریم؟

دست وپاش رو بیشتر بهم نزدیک کرد و سرش رو پایین انداخت. هنوز نمیتونست به هیچ کس اعتماد کنه. هنوز تمام مردها اون رو یاد قهقهه های رها ونگاه های خیره وحال بهم زن میانداخت. هرچند که نگاه این مرد با اون چشمای تیله وهفت رنگ اصلا خیره نبود.

عماد با لحن دل جویانه ای گفت: اگه دوست نداری مجبور نیستی. من توی آشپزخونه ام. اگه کاری داشتی صدام کن. باشه؟

وجوابش فقط نگاه بود وصدای سکسکه. از جاش بلند شد ورفت سمت آشپزخونه. برقش رو روشن کردو بعد از برداشتن جعبه ی پیتزا از توی یخچال روی صندلی نشست. با رفتن عماد جرعت کرد سرش رو بالا بگیره و به اطراف نگاه دقیق تری بندازه. روی دیوار مقابل مبل ها یک تابلوی بزرگ وان یکاد قرار داشت. توی دلش گفت: پس به خدا ایمان داره. همین خیالش رو راحت ترکرد. روی تموم وسایل خونه گرد وخاک نشسته بود ومعلوم بود که خیلی وقته کسی اینجا رو مرتب نکرده.

بخاطر ترس مفرت دقایقی قبل زبونش به دهنش چسبیده بود. بادست های لرزون دست دراز کردو لیوان روی میز رو برداشت. یکم از آب رو فرو داد و دوباره لیوان رو سرجاش گذاشت. بدنش از بی حسی دراومده بود وسکسکه اش هم قطع شده بود.

نگاهی به عماد که پشت به اون نشسته بود کرد. موهای پرپشت سیاهش بهم ریخته به نظر میرسید وکتش روی دسته ی صندلی قرار داشت. صدای شکمش نزاشت بیشتر از این نگاهش کنه. بادستش شکمش رو فشار داد تا از سرو صدا بیفته. کل این چند روز نتونسته بود غذای درست وحسابی بخوره واین ضعفش هم بخاطر همین بود.

به پشتی صندلی تکیه داد وبا انگشت هاش بازی کرد. نمیدونست که این مرد چشم تیله ای چرا بهش ترحم میکنه. نمیدونست چه سرنوشتی درانتظارش قرار داره. شاید این آرامش فقط برای خام کردن اون باشه. هنوز به خیلی چیزها شک داشت وحتی به خودش هم نمیتونست اعتماد کنه.

دقایقی گذشت که عماد برگشت. پشت صندلی ایستاد وبا دیدن لیوان دست خورده لبخندی به صورتش پاشید. سرش رو پایین انداخت وسعی کرد به چشمای عماد نگاه نکنه. عماد صندلی رو چرخوند وبرعکس گذاشت وخودش هم روی صندلی نشست ودستاش رو روی قسمت بالایی تکیه گاه صندلی گذاشت وگفت: بهتری؟

صدای غرش آسمون باعث شد از ترس یکم از جابپره. عماد نگاهش کرد وگفت: از رعد وبرق میترسی؟

سری تکون داد ودوباره خودش رو به صندلی فشار داد. عماد ادامه داد: باران خانوم، چند وقته برای سیروس کارمیکنی؟

romangram.com | @romangram_com