#فانوس_پارت_58


ـ مگه تاحالا سر بار کسی بودم؟

ـ من همچین حرفی زدم؟ من فقط میگم بهتره یکم اجتماعی بشی.

حرفی نزدم وبا غذام بازی کردم. عماد هم کشش نداد ومشغول خوردن غذاش شد.

بارون خودش رو به شیشه میکوبید وصدای غرش رعد وبرق جسم کوچیکش رو میلرزوند. از شدت ترس به سکسکه افتاده بود وقدرت هیچ حرکتی رو نداشت. مرد بار دیگه گفت: نترس. پیش من جات امنه.

وضعیتش انقدر بد بود که از صدای سکسکه ی خودش هم میلرزید. دلش میخواست از همه چیز وهمه کس فرار کنه، مرد به سمت آشپزخونه رفت وبا لیوان آبی برگشت. در دو قدمیش ایستاد وگفت: بخور.

با تردید وترس به لیوان نگاه کرد ودوباره با التماس نگاهش رو به چشمای هفت رنگ مرد داد. مرد که واکنشی از طرف اون ندید لیوان رو روی میز وسط سالن گذاشت و یه صندلی گذاشت درست پشتش و گفت: بشین. تمام استخوان هاش درد میکرد ونای مقاومت نداشت. بی هیچ حرفی پاهاش رو تا کرد وجسم خسته اش رو روی صندلی انداخت. مرد صندلی دیگه ای رو به روی اون گذاشت و نشست. آرنج هاش روبه پاهاش تکیه داد و با لحن ملایمی گفت: از من میترسی؟

وجواب سوالش تنها طنین سکسکه ی اون وصدای غرش ابرها بود. دوباره گفت: بهت قول میدم تا وقتی اینجایی نزارم هیچ کس اذیتت کنه. قول میدم.

نمیدونست توی چشمای تیله ای مرد که این بار به عسلی میزد چی دید که سعی کرد خودش رو آروم کنه. مردی دستی توی موهای پرپشت مشکیش کشید وگفت: اسم من عماده. اسم توچیه؟

به زحمت لب های خشک وترک خورده اش رو خیس کرد و بخاطر سکسکه ای که به جونش افتاده بود بریده بریده گفت: با...با...باران.

عماد لبخند پر رنگی زد وگفت: خیلی اسم قشنگی داری. باران خانوم شام خوردی؟


romangram.com | @romangram_com