#فانوس_پارت_57

ـ آره. برو تو اتاق من عوض کن.

لباس رو ازش گرفتم ورفتم توی اتاقش. باور اینکه لباس من برای عماد مهم باشه سخت بود. لباسام رو در آوردم وپیرهن رو تنم کردم. نصف موهام روجلوی آینه اتاقش جمع کردم وباقیش روهم روی پیرهن رها کردم. به نظرخودم که خیلی خوب بود. فقط اگه قرار نبود که این رو جلوی یه عده مرد بپوشم. چون بیش از حد باریکی کمرم رو به رخ میکشد. با اینکه لباس بسته ای بود ولی جذابت خاص خودش رو داشت. دستی روی دامنش کشیدم واز اتاق زدم بیرون. عماد به دیوار راه رو تکیه داده بود ومنتظرمن بود. وقتی از اتاق اومدم بیرون برق تحسین رو توی چشماش دیدم. دست به سینه شد وگفت: یه چرخ بزن.

آهسته چرخیدم ودوباره رو به روش ایستادم. لبخندی توی صورتم پاشید وگفت: انتخاب خودته یا ایمان؟

ـ نه...خودم انتخاب کردم.

ـ خیلی خوبه. فکر نمیکردم اینقدر خوش سلیقه باشی. متقابلا لبخندی زدم ورفتنش رو نگاه کردم. برگشتم توی اتاقش و بعداز درآوردن لباس وگذاشتنش توی اتاقم رفتم توی آشپزخونه پیش عماد.

داشتم میز رو آماده میکردم که گفت: فردا قراره طلا بیاد.

ـ نمیخواست بهش بگی بیاد. خودم خونه رو تمیز میکردم.

ـ دست تنها خسته میشی. کارش که تموم شد از کشوی میزم 100 تومن بهش میدی. آقا لطف الله هم قراره میوه هارو بیاره. نمیخواد بشوریشون. پس فردا یه کارگر قرار بیاد باقی کارا رو مرتب کنه.

بی هیچ حرفی غذا رو جلوش گذاشتم وخودم هم نشستم. اولین لقمه ی غذا رو فرو دادو گفت: امروز که اذیت نشدی؟

سری تکون دادم وگفتم: کاش خودت میاومدی.

ـ دیگه باید عادت کنی. همیشه که من یا ایمان نیستیم. یه روزی هم خودت باید کارای خودت رو خودت انجام بدی.

romangram.com | @romangram_com