#فانوس_پارت_56


ـ مگه ساعت چنده؟

ـ 7 !

باتعجب نگاهش کردم وگفتم: دروغ نگو!

همونجوری که میرفت سمت اتاقش گفت: من گشنمه.

از جام بلند شدم و نگاهی به ساعت روی میز انداختم. راست میگفت، ساعت 7 بود. باورم نمیشد که این همه خوابیده باشم. از پله ها سرایز شدم ومشغول آماده کردن غذا شدم. داشتم سوسیس ها روسرخ میکردم که عماد اومد توی آشپزخونه. روی یکی از صندلی هانشست وهمونجوری که دکوری های روی میز رو جابه جا میکرد گفت: چیا خریدی؟

ـ خریدام بالاست. کنار تخت.

از جاش بلندشد ورفت بالا. 5 دقیقه بعد صداش اومد: باران... بیا بالا.

زیر گاز رو خاموش کردم واز پله ها بالا رفتم. خریدارو ریخته بود زمین داشت نگاهشون میکرد. به چهارچوب درتکیه دادم وگفتم: چیه؟

پیرهن آبی که گرفته بودم رو به سمتم گرفت وگفت: بپوشش بیینم.

باحیرت گفتم: الان؟


romangram.com | @romangram_com