#فانوس_پارت_55
ادامه داد: عماد خیلی نگرانته. قبل از دیدن تو بهم گفته بود که اخلاقیات خاصی داری ولی... تو استعداد خیلی خوبی داری. بلوف نمیزنم که امروز واقعا سوپرایزم کردی. هیچکسی رو ندیده بودم که بایه بار اجرای یه قطعه نت هاش رو یاد بگیره .تازه اونم بعداز دو جلسه آموزشی. تو نباید بزاری استعدادت از بین بره. تومیتونی یه نوازنده ی خیلی معروف بشی. فقط...فقط باید یکم از لاک تنهاییت بیای بیرون.
وجواب حرفاش بازهم سکوت بود. حرفاش به نظرم منطقی میاومد وجوابی براش نداشتم. میدونستم که باید باخودم کنار بیام ولی... ولی خاطرات گذشته مثل سایه همه جا دنبالم بود وهیچ وقت ولم نمیکرد. همین یادآوری گذشته باعث میشد که همچنان محتاط کار بمونم. هنوز باور نداشتم که هرکسی قابل اعتماده. از بین تمام آدم هایی که توی زندگیم دیده بودم عماد یه مستثنا بود .
صدای ایمان بازهم من رو از فکرو خیال بیرون کشید: من یه پیشنهاد برات دارم.
نگاهش کردم. نمیدونستم که چی میخواد بگه. لب هاش رو ترکرد وگفت: به جای اینکه من بیام خونه ی عماد وبهت درس بدم، تو بیا آموزشگاه من. اونجا هنرورای دیگه هم میان کم کم فضاش برات عادی میشه. شاید همین باعث بشه که دوباره برگردی به اجتماع. نظرت چیه؟
دوست نداشتم از خونه برم بیرون. اون خونه برام حکم سرپناه رو داشت. حکم یه مامن. وقتی اونجا بودم، آرامش داشتم. اون خونه گوشه به گوشش من رو یاد عماد میانداخت و آرومم میکرد. حظورم توی خونه ی عماد، حتی وقتی خودشم نبود بهم اعتماد به نفس میداد. سری تکون دادم وگفتم:توخونه راحت ترم.
موهاش رو ازتوی صورتش کنار زد وگفت: میدونم اونجا راحت تری، ولی بهتر نیست که دست از ...
نزاشتم حرفش تموم بشه. دیگه داشت حوصله ام رو سرمیبرد. دلم نمیخواست راجع به زندگی من نظربده و بخواد به زور نظرش رو بهم احمال کنه. به پشتی صندلی تکیه دادم وگفتم: خریدتون دیر نشه؟
فهمید که تمایل به ادامه ی بحث ندارم. سری تکون داد وبعد از تموم کردن غذاش بلندشد وبعد از حساب کردن پول غذا دوباره باهم راه افتادیم. حوصله ی همراهیش رو نداشتم. ولی مجبور بودم. توی انتخاب هرچیزی که میخواست بخره نظرمن رو میپرسید ومن هم بابی حوصلگی تمام جوابش رو باسرتکون دادن میگفتم. بالاخره ساعت 3 بعداز ظهر خریداش تموم شد و راه افتادیم سمت خونه. حسابی خسته شده بودم اگه دست خودم بود توی ماشین میخوابیدم. جلوی درخونه ازش خداحافظی کردم وسریع رفتم توی خونه. حتی حوصله ی دیدنش رو هم نداشتم. بعداز عوض کردن لباسم روی تخت ولو شدم وخوابم برد.
ـ باران... پانمیشی؟
با صدای عماد چشمام رو باز کردم. طبق معمول جلوی در ایستاده بود دست به سینه داشت صدام میکرد. سرجام نیم خیز شدم وهمونجوری که چشمام رو میمالیدم گفتم: سلام. کی اومدی؟
ـ نیم ساعتی هست. وقت خواب خانوم؟
romangram.com | @romangram_com