#فانوس_پارت_54


نگاه کوتاهی بهش انداختم وگفتم: حرفی برای گفتن ندارم.

ـ توحتی توی انتخاب لباساتم نظری ندادی. مطمئنم به جز چیزایی که نشونت دادم هرچیز دیگه ای روهم میگفتم تو فقط سرتکون میدادی. درحالی که این لباس ها مال توِ وتو باید انتخابش کنی نه من.

حرفی نداشتم که در جوابش بگم. فقط باغذا بازی میکردم. چند دقیقه بعد دوباره صداش بلند شد: تو مشکلی داری باران؟

ـ نه. چه مشکلی؟

ـ احساس میکنم حضور هرمردی معذبت میکنه.

ـ من ... زیاد توی اجتماع نبودم. فضای بیرون یکم برام نا آشناست.

ـ تو چند سالته؟

ـ 22.

ـ دخترای همسن وسال تو انقدر پرشر وشورن که فکر میکنی یه آتشفشان درحال فورانن! ولی تو...

ایمان نمیدونست که این آتشفشان خیلی وقته خاکستر شده. نمیدونست که هیچ وقت دیگران اجازه ندادند که بخواد هیجاناتش رو بروز بده. همیشه تنها بوده وهیچ مجالی برای عرض اندام نداشته. ایمان نمیدونست که تمام بچگی من توی اون فانوس نفرین شده گذشته. ایمان هیچی نمیدونست...


romangram.com | @romangram_com