#فانوس_پارت_53
لب هام رو خیس کردم وگفتم: چرا دوتا؟
لبخندی زد وگفت: توی مهمونی که نمیتونی باکفش اسپرت بری، باید یه صندل بگیری. بعدم فکرکنم بهتره یه کفش هم برای خودت بگیری چون کفشات دیگه قابل استفاده نیست. سرم رو پایین انداختم وبه کفش های زوار در رفته ای که از فانوس برام مونده بود خیره شدم وازخجالت سرخ شدم. ایمان بدون حرف وارد مغازه شد و ویترین رو از نظرگذروند. دستش روبه سمت صندل پاشنه بلندی که رنگ آبی تیره داشت و چندجاش نگین مشکی کارشده بود اشاره کرد وگفت: اون خوبه؟
سری تکون دادم و مشغول امتحان صندل شدم. درست اندازه ی پام بود وبخاطر پاشنه اش قدم رو بلند تر میکرده بود ولی نه اونقدری که از ایمان بالا تربزنم. داشتم صندل ها رو درمی آوردم که ایمان با یک جفت کفش مشکی عروسکی جلوم ایستاد وگفت: این خوبه؟
نگاهی به کفش های توی دستش انداختم وبازهم بدون حرف سری تکون دادم. انگار از کم حرفی من کلافه شده بود که دستی لای موهاش کشید ونفسش رو به بیرون فوت کرد. کفش ها رو هم امتحان کردم وبعداز مطمئن شدن از اندازه اش ایمان پولش روحساب کرد واز مغازه بیرن اومدیم. نگاهی به ساعتش انداخت وگفت: خوب، بریم یه جا ناهار بخوریم!
باتعجب نگاهش کردم وگفتم: خریدا که تموم شد. برگردیم خونه.
لبخندی زد وگفت: خریدای توتموم شد. من هنوز خریدام مونده.
میخواستم بهش بگم که من رو برسونه خونه وخودش هرجا دوست داره بره ولی دیدم خیلی زشته اون من رو تا اینجا همراهی کرده وحالا من بخوام که بزارم وبرم. سرم رو پایین انداختم وبدون حرف دنبالش راه افتادم.
رستوران توی طبقه ی پایین پاساژ بود. یک رستوران شیک وبزرگ که همه جور غذایی توش پیدا میشد. با ایمان روی یک میز دونفره نشستیم. ایمان منو رو به سمتم گرفت وگفت: انتخاب کن. منو رو باز کردم وبه لیست غذاها چشم دوختم. خیلی از غذاها برام نا آشنا بود. عصبی سرتکون دادم وگفتم: هرچی خودتون سفارش دادید خوبه.جلوی چشم های متعجبش به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم تا شاید یکم از اضطراب درونم کم بشه.
باسروصدای گارسونی که داشت ظرف غذاها رو روی میز میچیند چشم باز کردم. غذا شیشلیک بود. سرم رو پایین انداختم وبا غذا مشغول شدم. چند دقیقه ای گذشته بودکه صدای ایمان بلندشد: تو همیشه همین قدر کم حرفی؟
romangram.com | @romangram_com