#فانوس_پارت_52
تمام طبقه ی سوم برخلاف دو طبقه ی قبل که عنوان واقسام کالاها رو میفروختند پراز مغازه هایی با لباس ها ی مجلسی زنانه بود. ایمان بالبخند محوی منتظر من که چندپله ازاون عقب تربودم ایستاده بود. وقتی بهش رسیدیم هردو کنارهم راه افتادیم سمت مغازه ها. از اینکه یک نفرکنارم راه میاومد ولازم نبود که تنها باشم خوشحال بودم ولی بخاطر اینکه اون یک نفر عماد نبود یکم حالم گرفته بود.
ایمان جلوی اولین مغازه ایستاد و ویترینش رو از نظرگزروند. لباس های مجلسی وشب با رنگ ها وطرح های مختلف به چشم میخورد واکثرا هم باز ولختی بودند. حتی حالم از دیدن اون لباس ها بد میشد وباعث میشد یاد اون لباس قرمز کوفتی بیفتم که به زور سیروس تنم میکردم. ایمان بدون حرف ویترین ها رو یکی یکی از نظرمیگذروند ولی انگار هیچ کدومش باب میلش نبود. تقریبا اواسط سالن به مغازه ی بزرگی رسیدیم که ویترینش پراز لباس بود. ایمان قدم به داخل مغازه گذاشت ولباس هارو یکی یکی از نظر میگذروند.
چند قدم که داخل مغازه برداشتیم نگاهم روی لباسی ثابت موند. یک لباس ماکسی که یقه ی هفتش رو خیلی قشنگ سنگ ویراق دوزی کرده بودند وآستین های سه ربعش درست زیر آرنج باز میشد. رنگ خود پارچه که سانت بود چیزی بین آبی نفتی، مشکی ونقره بودکه با حرکت دامنش مدام رنگ عوض میکرد و روی پارچه یک حریر خیلی نرم از همون رنگ قرار داشت. روی حریرهم یک کمربند نقره ای باریک میخورد.
ایمان خط نگاهم رو دنبال کرد وبه لباس رسید. لبخندی از سر رضایت روی لب هاش نقش بست وگفت: قشنگه! وبی معطلی به شاگرد مغازه گفت که اون لباس رو برامون بیاره. بخاطر یقه ی بستش وآستین های بلندش رضایت دادم که لباس رو بپوشم. وقتی توی آیینه اتاق پرو به خودم نگاه کردم یک لحظه جاخوردم. موهای طلایی وبلندم روی لباس ریخته بود و تضادخیلی جالبی ایجاد کرده بود. کمربندی که دور کمر لباس میخورد کمر باریکم رو به نمایش گذاشته بود.
لبخندی از سر رضایت به خودم زدم ولی بایاد آوری اینکه این لباس رو قرار جلوی یه مشت مرد بپوشم حالم بدشد! ترجیح میدادم اگه قراره توی مهمونی شرکت کنم چادر سرم کنم وتازه پوشیه هم بزنم! ولی میدونستم که نه عماد میزاره این کار روبکنم ونه میتونستم از زیر مهمون یدربرم. به ناچار لباس رو در آوردم وبا شونه های آویزون بیرون اومد. لباس روبه دست ایمان دادم وگفتم:خوبه.
نگاهی به صورت درهم من انداخت وگفت: مطمئنی؟ اگه خوشت نیومده میتونیتم بازم بگردیم ها.
ـ نه نه. همین خوبه.
باتعجی سری تکون داد وبه سمت پیشخوان رفت. بعد از بسته بندی لباس ساکش رو به دست من داد واز مغازه بیرون اومدیم. رو کردبه من وگفت: مانتو وشلوار هم میخوای نه؟ اگه به من بود میگفتم نه ولی میدونستم که دستور عماد وحتی اگه منم بگم نه، ایمان به سلیقه ی خودش برام مانتو شلوار میخره. به اجبار سری تکون دادم و دنبالش به سمت پله ها به راه افتادیم. توی تمام مدتی که توی پاساژ بودیم هرمردی که از کنارم رد میشد خودم رو کنار میکشیدم.حتی دیگه به زن ها هم اعتمادی نداشتم!
مغموم وسرخورده فقط قدم های سستم رو دنبالم میکشیدم وبه اجبار همراه ایمان از این مغازه به اون مغازه میرفتم. بعداز خرید یک مانتو ی شیری رنگ که توی انتخابش هیچ نظر نداشتم و وقتی ایمان اون رو بهم نشون داد فقط سری تکون دادم ویک شلوار جین مشکی دوباره به همراه ایمان سوار آسانسور شدیم وبه طبقه ی دوم برگشتیم. ازنظرخودم کار ما تموم بود دیگه چیزی نمیخواستیم ولی نفهمیدم که ایمان چرا دوباره برگشت به طبقه ی دوم.
دلم نمی خواست ازش بپرسم به همین دلیل بدون حرف فقط دنبالش راه میاومدم. جلوی یک کفش فروشی ایستاد وگفت: اصلا حواسم به کفش نبود. یه صندل انتخاب کن یه کفش.
romangram.com | @romangram_com