#فانوس_پارت_51
ـ بله؟
ـ برگشتنه، خودت...میای؟
ـ نه.باایمان رفتی باایمانم برمیگردی!
با ناامیدی سرم روپایین انداختم واهی کشیدم.انگار سرش شلوغ بودچون بلافاصله گفت:کاری نداری؟
ـ کی میای خونه؟
ـ شب نمیدونم کی بشه.من کار دارم باران باید برم.مواظب خودت باش، خدافظ.
ـ خدافظ.
گوشی روبه سمت ایمان گرفتم وبی توجه به نگاهش که ازتوی آیینه زوم بود روی من به بیرون نگاه کردم.با اینکه تقریبا ترسم از ایمان ریخته بود ولی هوزم نمیتونستم جو خارج ازخونه روبدون عماد تحمل کنم. هوای اون خونه باوجوددیوارایی که دورش رومصدود کرده بود برام قابل تحمل تراز این هوای خفقان آور بیرون بدون عمادبود.
ماشین جلوی یه پاساژ بزرگ توقف کرد.بخاطراینکه تمام عمرم روتوی فانوس گذرونده بودم تقریبا تمام شهربرام ناآشنا بود. ایمان گفت: رسیدیم وخودش از ماشین پیاده شد.به تبعیت از اون ازماشین پیاده شدم. نفس عمیقی کشیدم وسعی کردم خونسردی خودم روحفظ کنم هرچندکه ضربان قلبم مدام بالا میرفت. ایمان نگاهی به من انداخت وگفت: بفرمایید.ومنتظرحرکت من شد. باقدم های لرزون به سمت پاساژحرکت کردم.بعداز بالارفتن از دوتاپله ی ورودی بالاخره وارد شدیم.
پاساژبزرگی بود.دورتادور سالن بزرگ وسط مغازه های کوچیک بزرگ باویترین ها خیره کننده قرار داشت.وسط سالن فضای خالیی به سمت طبقه ی پایین باز میشدوانتهای این فضای خالی که دور تادورش رونرده گذاشته بودند پله برای رفتن به طبقات بالا یاپایین قرار داشت. ایمان بدون اینکه توجه ی به مغازه هابکنه با قدم های محکم به سمت انتهای سالن وپله ها حرکت کردمن هم با قدم های سستم به دنبالش حرکت کردم.
مغازه های مختلف باویترین های پرزرق وبرقش ادم رو به هوس میانداخت که برای چند دقیقه هم که شده کنارشون وایسته وبه تماشا بپردازه ولی فعلا راهنمای من کس دیگه ای بود. ایمان نگاهی به پشت سرش انداخت تاازاومدن من اطمینان حاصل کنه. وقتی به پله ها رسیدیم خیلی راحت سوار پله برقی شد وبه طبقه ی بالا رفت. من هم با حدفاصل چند پله پشت سرش درحرکت بودم. از طبقه ی دوم هم بی اعتنا گذشت و وارد طبقه ی سوم شد.
romangram.com | @romangram_com