#فانوس_پارت_46


حرفی برای گفتن نداشتم. بهش چی میگفتم؟ میگفتم چون بهم گفتی باید باکس دیگه ای به جز تو ازدواج کنم اینجوری بهم ریختم؟ میگفتم چون حرف رفتن رو زدی اونجوری داغون شدم؟ چی میتونستم به این مرد چشم تیله ای که زندگیم رو مدیونش بودم بگم؟ هیچ جوابی برای حرفش نداشتم به جز سکوت و نگاه.

اولین لیوان چاییش رو تموم کرد. ازجام بلندشدم ودوباره لیوانش رو پرکردم. دستش رو بالای بخار چاییش گرفت وگفت: ایمان ساعت 9 میاد.

سعی کردم ناراحتیم نی نی چشمام رو نلرزونه. مستقیم به چشماش نگاه کردم وگفتم: باشه.

ـ نمیخواد لباست زیاد باز باشه. فقط یه چیز مجلسی بگیر.

وباز هم با سرپوش گذاشتن روی احساسم گفتم: باشه.

بعداز خوردن چند لیوان دیگه چایی وچند لقمه ازجاش بلندشد. پیش دستی کردم وگفتم: کمکی...برای جشن نمیخوای؟

ـ نه. خودم کارا رو ردیف میکنم.

سری تکون دادم و رفتنش رو تماشا کردم. همه ی اشتهام ازبین رفته بود. چقدر دلم میخواست باعماد میرفتم بازار وبه سلیقه ی اون لباس میگرفتم. چقدر دلم میخواست من رو دست وپاچلفتی ندونه واگه کاری داره روی من حساب کنه. چقدردلم میخواست که عماد به جای ترحم بهم محبت کنه... چقدر تنها بودم و خودم هم خبر نداشتم.

به زور بغضی که توی گلوم شکل میگرفت رو باچایی پایین دادم ونگاه خیره ام رو از روی صندلی عماد برداشتم. چند دقیقه ی بعد صدای قدم هاش رو از بالا شنیدم. سرچرخوندم ومثل همیشه مجذوبش شدم. کت سورمه ای که روی جین قهوه ایش پوشیده بود. بااون بلوزآبی کمرنگ واون کفش های چرم قهوه ایش چقدر خواستنیش کرده بود. به ساعتش نگاه کرد وگفت: کاری نداری؟

سری تکون دادم و گفتم: نه.


romangram.com | @romangram_com