#فانوس_پارت_45

بدون هیچ توجه ای به ادامه ی حرفش ازجام بلند شدم واز پله ها دویدم بالا. حتی به صداش که مدام میگفت: باران..باران... هم توجه نکردم. خودم رو توی اتاق انداختم ودر رو قفل کردم. بابسته شدن در دریچه ی چشمم باز شد بلور های اشک دونه دونه ی روی صورتم چکید. خودم رو روی تخت پرت کردم وسرم رو توی بالشت فرو بردم تاصدای هق هقم بیرون نره.

عماد با این کاراش داشت من رو میکشت. اینکه یک روز من رو به اوج میبرد ویه روز اینجوری به زمینم میزد. اینکه بایه حرفش بهم میگفت که براش مهمم وبا حرف بعدی از لباس تنشم بی ارزش تر میشدم. اینکه من رو به این خونه عادت بده وبعدحرف رفتن رو پیش بکشه. اینکه اجازه بده من آینده ام رو توی این خونه به تصویر بکشم وبعد حرف کس دیگه ای رو بزنه. عماد سنگ دل بود. حتی سنگ دل تراز سیروسی که برام اسطوره ی تمام بدیا بود. سیروس به بدنم زخم میزد وعماد به روحم. اون با جسمم بازی کرد واین با روانم.

بعد از تمام این اتفاقات، بعداز تمام ماجراهایی که توی این یه سال برام پیش اومده بعد از تمام اون امیدهایی که به خودم دادم وگفتم اگه هیچ کسی نباشه عماد هست، حالا میفهمم که عماد تنها کسیِ که توی هیچ کجای زندگی من نیست. من تنها بودم وهمیشه فقط توهم بودن عماد باهام بود. نباید بهش عادت میکردم. نباید میزاشت که عادت کنم. عماد نباید این کارا رو میکرد.

ازهمون روز اول میدونست که چقدر شکننده شدم. میدونست که انقدر ضعیف شدم که بایه تلنگر ازهم میپاشم. من رو آورد توی خونه اش تا این تلنگر بهم نخوره ولی خودش باحرفاش مثل یه گرز کوبیده شد تو سر وجودم. من خورد شده بودم. توسط کسی که حتی انتظارشم نداشتم.

ساعت 6 بود و من طبق معمول همیشه با ساعتی که نمیدونم چه جوری کار میکرد که حتی یک دقیقه هم توی بیدار کردنم تاخیر نداشت ازخواب بیدار شدم. بخاطر گریه های دیشب چشمام پف کرده بود واحساس میکردم کرختی توی تموم بدنم نشسته. ازجام بلندشدم و خودم رو زیر ریزش مداوم آب دوش رها کردم.

بعد از پوشیدن یه تیشرت توسیه آستین سه ربع روی شلوار مشکیم از اتاق بیرون زدم. از پله ها سرازیر شدم وچایی ساز رو روشن کردم. بساط صبحونه رو از توی یخچال بیرون اوردم و روی میز چیندم. وقتی چایی آماده شد توی لیوان ریختم از پله ها بالا رفتم. عماد مثل همیشه دمر روی تخت افتاده بود و صدای خرناس هایی که بخاطر وضعیت بدگردنش تمام اتاق رو پرکرده بود گاه وبی گاه میاومد. کتاب هایی که روی زمین رخته بود رو برداشتم وتوی کتابخونه جا دادم ورفتم سمت جا سیگاریش که طبق معمول پراز ته سیگار بود.

ـ عماد... عماد... پاشو... عماد... عماد!

چرخی زد و باچشمای قرمزش بهم خیره شد. با اینکه بخاطر دیشب هنوز ازش دلخور بودم ولی بادیدن موهای ژولیدش که شبیه پسربچه ها کرده بودتش نتونستم لبخند نزنم. جواب لبخندم رو با یه سلام داد وبعد از جا بلند شد ورفت سمت حمام . اتاق رو که مرتب کردم از پله ها پایین اومدم وپشت میز نشستم. چند دقیقه بعد باموهای خیس پایین اومد. صورتش رو مثل همیشه 7 تیغه کرده بود چشمای قهوه ایش برق میزد. پشت میز نشست ویکم از چاییش رو مزه کرد.

ـ دیشب چت شد؟

خیلی بی مقدمه این رو پرسید وباعث شدجا بخورم. به پشتی تکیه دادم وخیلی آروم گفتم: هیچی.

یه تای ابروش رو بالا انداخت وگفت: هیچی؟ وبا پوزخندی ادامه داد: مسخره است.

romangram.com | @romangram_com