#فانوس_پارت_44
بی تفاوت سری تکون داد گفت: آره خوب، مگه چیه؟
ـ من...خوب من... با طلا میرم.
ـ طلا از کجا باید بدونه که توچه جور لباسی رو باید انتخاب کنی وبپوشی؟ چند بار تا حالا توی همچین مهمونی هایی بوده؟
ـ آخه...
ـ آخه چی؟
از سر عجز گفتم: اذیت میشم عماد.
سری تکون داد وگفت: یکم که بگذره عادت میکنی.
ـ من نمیخوام عادت کنم.
ـ باید عادت کنی. باید بری تواجتماع. چهار سوای دیگه بخوای ازدواج کنی واز اینجا بری هم قراره اینجوری رو بگیری وبگی ...
دیگه نمیفهمیدم که داره چی میگه. با ناباوری به چشماش خیره شدم وتو دلم نالیدم ازدواج کنم؟ برم؟ عماد حق نداشت بامن اینجوری رفتار کنه. حق نداشت که اون همه امید بهم بده وحالا یهویی اینجوری ناامیدم کنه. حق نداشت که اینجوری احساسم رو جریحه دار کنه. حق نداشت که اینجوری من رو وابسته کنه وبعد یهویی ولم کنه. حق نداشت که بهم بگه برم. عماد...عماد...عماد... حق نداشت که من رو به اسمش عادت بده و بعدحرف کس دیگه ای روبزنه... نه!.. عماد هیچ حقی نداشت...
romangram.com | @romangram_com