#فانوس_پارت_43
ـ چرا بحث میکنی باران؟
ـ خوب آخه... یعنی میگم که... برای دوستات چه توضیحی راجع به من داری؟
ـ تاقبل از این چه توضیحی داشتم؟
ـ خوب... من نمیدونم.
نفسش رو بیرون داد وگفت: توهم مثل تمام خانوم های دیگه ای که توی این مهمونی شرکت میکننی. حالا یکم صمیمی تر.
باتعجب نگاهش کردم وگفتم: صمیمی تر؟
ـ آره خوب... چیز عجیبی گفتم؟ بعداز 8 ماه زندگی پیش من حداقل ازخیلی های دیگه برام صمیمی تری.
لقمه ی توی دهنم رو با زور قورت دادم وگفتم: شاید...شاید مهمونیت رو خراب... کنم.
ـ اگه به خودت اعتماد به نفس داشته باشی وتا اسم چهار نفرآدم میاد اینجوری دستات نلرزه هیچ اتفاقی نمی افته. وبه دستای لرزونم اشاره کرد. ازخجالت دستام رو زیر میز پنهون کردم وسرم رو پایین انداختم. از سرتاسف سری تکون داد وبه غذاخوردن مشغول شد.
یکم که گذشت دوباره گفت: من این چند وقته سرم خیلی شلوغه. از فردا احتمالا تاشب شرکت باشم ودنبال کارای مهمونی. فردا گفتم ایمان صبح بیاد. بعداز تمرین باهم میرید بازار یه لباس مناسب میخری برای مهمونی باشه؟
لقمه ای که توی گلوم گیرکرده بود وبه سرفه انداخته بودتم رو بازور فرو دادم وبانگاهی وحشت زده گفتم: با ایمان؟
romangram.com | @romangram_com