#فانوس_پارت_47

ـ خدافظ.

ـ خدافظ.

سرم رو برنگردوندم که وقتی در رو میبنده باهاش چشم توی چشم بشم. میدونستم که بااون حال خرابم اگه نگاهم به نگاه تیله ای وخیره اش بخوره همه چیز رو میفهمه. بی حوصله میز رو جمع کردم واز پله ها پایین رفتم. پشت پیانو نشستم وبا وجود اینکه هیچ رقبتی نداشتم ولی یکم تمرین کردم. ساعت سالن وقتی ساعت 8 ونیم رو اعلام کرد ازجام بلندشدم وبه اتاقم رفتم. تیشرت آستین کوتاهم رو بایک تونیک بنفش سیر آستین بلند عوض کردم ویه شال مشکی هم روی سرم انداختم.

توی آیینه به خودم نگاه کردم. زیر چشمای آبیم گود افتاده بود و پوست سفیدم طراوت نداشت. یکم کرم برداشتم وروی صورتم زدم تاشاید از این وضع افتضاحی که داره دربیاد. مژه های پرپشت وطلاییم بعداز اینکه روی صورتم کرم زدم زیر نور لامپ برق میزد. از پله های پایین اومدم و توی یخچال دنبال شیرینی هایی گشتم که عماد چند روز پیش خریده بود. شرینی هارو توی یه دیس چیندم و قهوه جوش رو روی گاز گذاشتم.

همین که به کابینت تکیه دادم صدای زنگ بلندشد. از پله ها پایین اومدم وبعد از مرتب کردن سرو وضعم در رو باز کردم. چهره ی آشنای ایمان روبه روم قرار گرفت. یه بلوز اسپرت آبی آسمونی روی جین آبیش پوشیده بود وآستین های بلوزش رو بالا تا زده بود. سلامی کردم واز جلوی درکنار رفتم تاوارد بشه. لبخندی زد وپاتوی خونه گذاشت. روی مبل هاکه نشست گفتم: چندلحظه تشریف داشته باشید الان میام. وازپله ها بالا رفتم.

قهوه هایی که آماده شده بود رو توی فنجون ریختم وبعداز اینکه گذاشتمشون توی سینی کنار شیرینی ها از پله ها سرازیر شدم. ایمان متفکرانه دست زیر چونه زده بود وبه نقطه ای توی دیوار خیره شده بود. سینی رو جلوش گرفتم وآروم گفتم: بفرمایید.

نگاهش رو به من داد و بالبخند یکی از فنجون هارو برداشت وگفت: ممنون.

روی مبل روبه رویش جاخوش کردم وبااندک ترسی که هنوز توی وجودم بود نگاهش کردم. یکم از قهوه اش رو مزه کرد وگفت: تمرین کردی؟

سرم رو به نشونه ی بله تکون دادم. باچشم به پیانو اشاره کرد وگفت: بشین ببینم چی کار کردی. از جام بلند شدم وشق ورق به سمت پیانو حرکت کردم. روی صندلی نشستم ودستام رو روی کلیدها گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم وچشمام رو بستم. انقدر این نت ها رو زده بودم که چشم بسته هم میتونستم بزنمشون. انگشتام رو دونه به دونه روی کلیدها فشار میدادم وبه صداشون گوش میدادم.

کارم که تموم شد به پشت برگشتم تاچهره ی مربی ام رو ببینم. شیرینی که توی دهنش بود رو قورت داد وگفت: عالی بود! فکر نمیکردم انقدر استعداد داشته باشی.

فنجونش رو روی میزگذاشت واز جاش بلندشد. با چشمای گرد شده نزدیک شدنش رو نگاه کردم. هرقدمی که پیش میزاشت ضربان قلب من هم بالاتر میرفت. بدون هیچ خشونتی با رعایت فاصله پشت صندلی پیانو جاخوش کرد. خودم رو یکم عقب کشیدم ونگاه وحشت زده ام رو ازش دزدیدم.

romangram.com | @romangram_com