#فانوس_پارت_40


سری تکون دادم وگفتم: کدوم مرداب؟

نفسش رو بیرون داد وگفت: فکرمیکنی من نمیفهمم این گریه های هرشبت وسکوتت واسه چیه؟ ذهن تو مسموم شده باران. باید از افکار منفی پاکش کنی. ولی به جای این کار بدتر بهشون دامن میزنی.

اخمام رو کشیدم توی هم وگفتم: من حالم خوبه.

ـ اگه خوب بودن اینه که تو هستی پس وای به حال حال بدا.

ـ ولم کن عماد.

این رو گفتم وبرگشتم پشت ساز. اون هم دیگه چیزی نگفت واز صدای پاش فهمیدم که برگشته بالا. من مریض نبودم. من فقط نمیتونستم خیلی چیزایی که توی گذشته دیده بودم رو برای خودم حل کنم. یه قسمت از روحم توی گذشته زخم خورده بود ومن نمیتونستم اینقدر راحت ازکنارش بگذرم. عماد فکر میکرد که من هیچ تلاشی برای پاک کردن گذشته نمیکنم. اون نمیفهمید که من شب و روز دارم سعی میکنم که همه چیز رو فراموش کنم.

باحرف های عماد تمام اشتیاقم واسه تمرین از بین رفت. بی حوصله همه جارو مرتب کردم وبعد از خاموش کردن برق برگشتم به طبقه ی سوم وچون بعداز ظهر نخوابیده بودم روی تخت ولو شدم واز هوش رفتم.

پوست سرد صورتم باجسم داغی که روش کشیده میشد به گزگز می افتاد. لای چشمام رو آروم باز کردم وچشمای تیله ای عماد رو روبه روم دیدم. دستش رو از روی موهام برداشت وگفت: نمیخوای بهم شام بدی؟

باتعجب سرجام نیم خیز شدم وگفتم: ساعت چنده؟

ـ 10.


romangram.com | @romangram_com