#فانوس_پارت_39
بعداز پشت پیانو بلندشد ، خیلی مودبانه کیفش رو برداشت وبعداز خداحافظی رفت. نفسم رو باحرص بیرون دادم وشالم رو از سرم کشیدم. زیر لب زمزمه کردم واسه روز اول چندان هم بد نبود. دیگه کم کم داشت باورم میشد که مثل عماد توی همه چیز استثنا داریم وشاید ایمان هم یکی ازاون استثناعات بود.
جزوه ای که برام روی میز گذاشته بود رو برداشتم ونشستم پشت ساز. یک بار دیگه نت هارو برای خودم تکرار کردم وسعی کردم تمرینی که بهم داده بود رو به درستی انجام بدم. اولش خیلی سخت بود وبا یه انگشت کلیدها رو فشار میدادم که پشت سرهم در نمیاومد وخراب میشد. انقدر درگیر ساز شده بودم که حتی گذر زمان هم از دستم در رفت.
تقریبا یاد گرفته بودم که بایه دست سه تا نت رو هم زمان باهم بزنم که صدای کسی از پشت سرم بلند شد وباعث شد 5 متر بپرم بالا: خوش میگذره؟
بانفس نفس برگشتم وعماد رو دیدم که دست به سینه پشت سرم ایستاده. بخاطر این که لباس خونگی تنش بود فهمیدم خیلی وقته اومده ومن متوجه نشدم. دستم رو گذاشتم روی قلبم وگفتم: وای... ترسوندیم!
باخنده نشست روی مبل وگفت: روز اول خوب بود؟
سری تکون دادم وگفتم: بد نبود.
ـ دیدی مردا ترس ندارن.
ـ ولی خودتم باشی خیلی بهتره.
ـ من عمدا گفتم وقتایی بیادکه من نباشم.
ـ چرا؟
ـ چون تو دیگه باید سر از این لاک تنهاییت دربیاری وبری تو اجتماع. فکرکنم 8 ماه زمان زیادی باشه واسه فکر کردن به گذشته. فکر میکردم بعداز یه مدت خودت به خودت میای ولی دیدم حالت داره بدتر میشه. وقتی خودت واسه نجات خودت کاری نمیکنی من نمیزارم الکی خودت رو توی این مردابی که واسه خودت ساختی غرق کنی!
romangram.com | @romangram_com