#فانوس_پارت_38


ولی به قول عماد باید باخودم کنار میاومدم. باید گذشته رو میرختم سطل آشغال. بانوشتن خالی میشدم. انقدر خالی که وقتی چیزی رو روی کاغذ میاوردم انگار خاکش میکردم ومیرفتم. باید مینوشتم. بایدتمام اونچه که بهم گذشته بود رو مینوشتم تاشاید این بغض های لعنتی دست از سرم برداره.

ساعت 4 بود که صدای زنگ خونه بلند شد. لباس های پوشیده ای تنم کرده بودم ویه شال مشکی هم انداخته بودم روی سرم. حداقل به جز عماد کسی حق نداشت که موهام رو ببینه. در رو باز کردم وچهره ی مرد جوونی که اسمش ایمان بود رو روبه روی خودم دیدم. مثل عماد قد بلند وعضله ای بود چه بسا یکم چهارشونه تر. چشمای قهوه ای و درشتش من رو یاد مجید انداخت. صورت برنزه اش کنار چونه اش قوس پیدا میکرد و موهای خوش حالت مشکیش رو برده بود بالا. یه بلوز اسپرت راه راه سفید و قهوهای روی جین قهوه ای سوختش پوشیده بود وکفش های چرم قهوه ای هم به پا داشت.

با یکم لرزش سلام کردم و از جلوی در کنار رفتم. مردونه لبخندی زد وهمونجوری که میاومد توی خونه گفت: سلام. باران خانوم دیگه؟ درسته؟

سرم رو تکون دادم وخیلی آروم گفتم: بفرمایید. وبه سمت پیانویی که گوشه ی سالن بود هدایتش کردم. از قبل دوتا لیوان شربت آماده کرده بودم و روی میز گذاشته بودم. روی یکی از مبل ها نشست و گفت: زحمت کشیدید!

من بدون هیچ حرفی روبه روش نشستم وسرم رو پایین انداختم. سعی میکردم با تکون تکون دادن پام لرزش بدنم رو پنهون کنم. اینکه من بایه مرد دیگه به جز عماد توی یه خونه تنهام تمام وجودم رو میلرزوند. هر چند که ایمان دوست عماد بود ولی مگه نه اینکه سیروس هم دوست عماد بود؟ پس چه تضمینی وجود داشت که ایمانم اونجوری نباشه؟

لیوان شربتش رو برداشت وگفت: عماد گفت تاحالا دست به ساز نزدید درسته؟

ـ ب..بعله!

زیر چشمی نگاهی بهم انداخت ویکم از شربتش رو خورد. بدون حرف با ناخون های دستم بازی میکردم وسعی میکردم کوبش محکم قلبم رو یکم آروم کنم. تا نصفه ی شربتش رو که خورد گفت: خوب... بفرمایید.

با تعجب نگاهش کردم و دیدم که رفت و نشست پشت ساز. آروم ازجام بلند شدم و رفتم سمتش. دستاش رو روی کلیدها کشید وگفت: پیانو ساز سختی نیست ولی کامل ترین سازه! با یکم تمرین خیلی زود یاد میگیرید. اینایی که الان براتون میگم رو توی یه جزوه نوشتم که بهتون میدم.

بعد شروع کرد به توضیح دادن درباره ی نت ها وگام ها. بدون هیچ حرفی وبا چشمای لرزون بهش نگاه میکردم. ولی اون حتی سرش رو بالا نمی آورد. همونجوری توضیح میداد وهیچ حرف دیگه ای نمیزد. حدود یک ساعت یک نفس حرف زد و آخرشم 5 خط حامل رو به عنوان تمرین برای جلسه ی بعدکه فردا بود بهم داد.


romangram.com | @romangram_com