#فانوس_پارت_37
ـ از چی میترسی باران؟ میگم من بهش اعتماد دارم دیگه.
ـ میدونم ولی...
ـ ببین ، بهتره گذشته روبریزی دور. اگه بخوای مدام بهش فکرکنی و بخاطر اتفاقات گذشته خودت رو از زندگی الانم محروم کنی که خیلی ضرر میکنی. قبول کن که گذشته هرچی که بوده گذشته.
با اینکه هنوز تردید داشتم ولی برای تموم شدن بحث سری تکون دادم وخودم روبه مرتب کردن ظرف ها مشغول کردم. عماد از جاش بلندشد وبعد از تشکر رفت بالا. ظرفش رو برداشتم وشستم. داشتم میرفتم سمت اتاقم که توی راه رو دیدمش. یه کت اسپرت سورمه ای روی جین مشکیش با یه بلوز سفید پوشیده بود. بخاطر کیفی که دستش بود فهمیدم میره شرکت. تامن رو دید گفت: به ایمان گفتم که ساعت 4 بیاد.خوبه؟
ـ آ...آره!
ـ هیچ اتفاقی نمیافته! خیالت راحت. فقط به یه سر تکون دادن اکتفاکردم.
ـ کاری نداری؟
ـ نه.
ـ خدافظ.
ـ خدافظ.
سرچرخوندم و رفتنش رو تماشا کردم. وقتی صدای در بلندشد نفسم رو بیرون دادم وبرگشتم توی اتاق. روی تخت دراز کشیدم وبه خودم دلداری دادم که کسی که عماد بهش اعتماد داره حتما مرد خوبیه. ولی نمیدونستم که چرا بازهم نمیتونستم به جز عماد به کسی اعتماد کنم. انگار که تمام مردا میخواستند با چشماشون من رو بخورند!
romangram.com | @romangram_com