#فانوس_پارت_41
بااینکه بخاطر نوازشش هنوز منگ وگیج بودم ولی ازجام بلند شدم و از پله ها پایین اومدم. همین که برق آشپزخونه رو روشن کردم بادیدن پیتزاهایی که روی میز بودخشکم زد. عمادکه غذا گرفته بود پس چرامن رو بیدار کرده بود؟ یاحداقل چرا برای بیدار کردنم مثل همیشه کنار در واینستاده بود از اونجا صدام نکرده بود؟ عماد چند روزی بود که عوض شده بود، چراش رو نمیدونستم.
ـ نمیخوای از سر راه بری کنار؟
برگشتم وبا دیدن چشمای قهوه ایش آب دهنم رو قورت دادم وگفتم: توکه غذا گرفتی؟
با بی تفاوتی شونه بالا انداخت وگفت: تنهایی بهم مزه نمیداد. واز جلوم رد شد وپشت میز نشست. نگاهم به پیتزای دست خورده اش خیره مونده بود. یکم سس روی پیتزاش ریخت وگفت: نمیای؟
با اینکه میدونستم چشمام از شدت تعجب چهارتا شده جلو رفتم و روی صندلی نشستم. یکم به چشماش نگاه کردم و وقتی دیدم بیخیال من داره به غذاش گاز میزنه سرم رو پایین انداختم ویه تیکه از غذا رو برداشتم. اولین گاز رو به غذام زدم که گفت: آخر هفته مهمونی داریم.
سرم رو بالا گرفتم وگفتم: مهمونی؟ اینجا؟
سری تکون داد ویه گاز دیگه به پیتزاش زد. یکم از نوشابه ام رو سرکشیدم وگفتم: من باید برم خونه ی طلا خانوم؟
باتعجب نگاهم کرد وگفت: چرا بری؟
ـ خوب... یعنی منم باشم؟
ـ چرا نباشی؟
ـ آخه... مگه مهمونیتون مردونه نیست؟
romangram.com | @romangram_com