#فانوس_پارت_34
بدون اینکه دستم رو ول کنه باهمون لحن ادامه داد: فکر میکردم بری سر خاک مادرت حالت بهتر بشه، ولی مثل اینکه این دفعه دل کوچولوت خیلی پره!
چونه ام بخاطر بغضی که دوباره توی گلوم به وجود اومده بود به لرزه افتاد. از پشت پرده ی اشکی که جلوی چشمام رو گرفته بود بهش نگاه کردم. چقدر دلم میخواست سرم رو بزارم روی سینه های مردونه اش و زار بزنم! سرم رو انداختم وپایین وبه دستش که همچنان دور مچم قفل شده بود نگاه کردم.
چونه ی لرزونم روبا شصتش بالا آروردم وگفت: ببینمت... .
وبار دیگه نگاهش توی چشمای خیسم قفل شد. با انگشتش دونه های اشک رو از روی صورتم برداشت وگفت: من دلم نمیخواد باران کوچولوی این خونه اینجوری بباره ها! چی شده باران؟
سرم رو تکون دادم وباصدای لرزون گفتم: هیچی!
ـ بخاطر هیچی اینجوری داری گریه میکنی؟
ـ فقط... یکم ...
ـ یکم چی؟
دیگه نتونستم مقاوت کنم. هق هقم رو رهاکردم و گفتم: خسته ام عماد...از همه چیز خسته ام...
بدون هیچ حرفی من رو کشید توی بغلش. چقدر این آعوش رو دوست داشتم. چقدر به بوی تلخ عطرش محتاج بودم. سرم رو لای پیرهن مشکیی که تنش بود فرو کردم واز ته دل زار زدم. با اینکه ذهنم پراز علامت سوال بود بخاطر این حرکت ناگهانی عماد ولی وقتم رو باپ رسیدن سوال حروم نکردم! حس میکردم عماد یک لحظه ازخودش بیخود شده که من رو اینجوری توی بغلش کشیده. میدونستم دیر نیست زمانی که به خودش بیاد ومن رو از خودش جداکنه. پس نباید حتی یه ثانیه ی این آغوش روهم از دست میدادم. اشکم پیرهنش رو خیس میکرد و صدام توی اتاق میپیچید.
romangram.com | @romangram_com