#فانوس_پارت_33
تا عمارت راه زیادی نبود اما بخاطر رگباری که گرفته بود وقدم هایی که بخاطر لرزش بدنش کوتاه تراز حد معمول شده بود تا رسیدن به سایه بون در اصلی مثل موش آب کشیده شده بود. اشک صورتش با دونه های درشت بارون قاطی شده بود وسرخی چشماش حتی توی اون تاریکی هم به چشم میاومد.
مرد بدون هیچ حرفی در رو باز کرد وکنار وایستاد تا داخل بره. نگاه ملتمسش رو به مرد داد. چونه اش از شدت بغض میلرزید ولی صدایی ازش درنمیاومد. نگاه مرد عمق عجیبی داشت. چیزی توی اون نگاه تیله ای جریان داشت که متوجه نمیشد چیه. دستای لرزونش رو دور بدنش حلقه کرد و قدم به داخل عمارت گذاشت.
طبقه ی اول سالن بزرگی بود که به جز مبل های سلطنتی که توی گوشه گوشه اش به چشم میخورد هیچ چیز دیگه ای نداشت. بخاطر تاریکی خونه نمیتونست جزئیات رو تشخیص بده وفقط دنبال مرد قدم هاش رو روی زمین میکشید. از پله هایی که وسط سالن بود به طبقه ی دوم رفتند. طبقه ی دوم کوچیک تربود وکنار سالنی که بایک دست مبل راحتی مشکی رنگ ویه سینما خانواده جلوش پرشده بود یه آشپزخونه هم قرار داشت که کابینت های سفید رنگش بخاطر نوری که از راه پله ی طبقه ی سوم میاومد برق میزد. وسط سالن ایستاده بودو گیج به اطراف نگاه میکرد که یک دفعه برق روشن شد. چون مدت زیادی توی تاریکی بود دستش رو جلوی چشمش گرفت تاکمتر اذیتش کنه.
رنگ توسی دیوارها با پارکت های مشکی کف همخونی داشت و وجود مجسمه هاو تابلوهای قیمتی خونه رو تزئین کرده بود. چرخی زد و مرد رو پشت سرش توی چندمتریش دید. بار دیگه چونه اش از بغض به لرزه دراومد و به چشمای مردکه این بار به قهوه ای میزد خیره شد. موهای مشکیش روی صورتش ریخته بود وبخاطر بارون برق میزد.
دستش رو به سمت مبل ها دراز کرد. گفت: نمیخوای بشینی؟
اون ولی باهمون تن لرزون اونجا ایستاده بود. میخواست التماس کنه که مرد بزاره بره، میخواست به پاش بیفته واز عجز زار بزنه ولی دهنش خشک شده بود وقدرت هیچ حرکتی نداشت. نفهمید که مرد توی چشماش چی دید که یک قدم پیش اومد. دستش رو برای آروم کردن اون بالا وپایین بردو بالحن ملایمی گفت: نترس! کاریت ندارم!
ـ باران...ناهار داریم؟
صدای عماد درست تواوج گریه ام منفجر شد! سریع اشکام رو پاک کردم وبدون اینکه برگردم ونگاهش کنم باصدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم: الان آماده میکنم.
صدای قدم های عماد بلند شد. فکرکردم که داره میره. سرم رو گذاشتم روی میز تا ته مونده ی گریه ام هم روی صورتم بریزه که دستی توی موهام فرورفت. باترس سرم رو بلند کردم وبا چشمای قرمز وپف کرده به چشمای عسلی عماد نگاه کردم. آروم گفت: چی شده؟
سریع باپشت دست اشکام رو پاک کردم وهونجوری که از جام پا میشدم تابرم وبراش ناهار آماده کنم گفتم: هیچی!
مچ دستم توی مشت مردونش گیر کرده بود ونمیزاشت برم. برگشتم ودوباره توی چشماش نگاه کردم. بالحن ملایمی گفت: بازم رگبار زدی که! ولبخند مردونه ای رو نثارم کرد. سرم روبه اطراف تکون دادم وگفتم: چیزیم نیست!
romangram.com | @romangram_com