#فانوس_پارت_32
وحشت زده به چهره ی ناجیش که چند قدم عقب تر ایستاده بود باپوزخندی روی لب نگاهش میکرد خیره شد. باورش نمیشد که کسی که فکر میکرد حامیشه حالا داره کابوس وحشتناک تری روبراش رقم میزنه. حتی نمیتونست بفهمه که دقیقا باید چی کارکنه!.چیزهایی که میشنید انقدر براش سنگین بودکه قدرت درکشون رو نداشت.
سیروس زیر لب غرید وگفت: راه بیفت دیگه. فقط وای به حالت اگه فردا بشنوم بدقلقی کردی، استخون سالم توی تنت نمیزارم. ودستش رو گذاشت پشتش وهلش داد سمت مرد. مرد باچشمایی که زیر نور لامپ به عسلی میزد درماشینش رو باز کرد ومنتظرش شد. نمیتونست قدم از قدم برداره. نمیتونست باورکنه که سیروس داره نجابتش رو میفروشه. نمیتونست باورکنه که قراره بشه ملعبه ی دست یه آشغال!
پاهای لرزونش رو با تشر دوباره ی سیروس روی شن های خیس کشید و به سمت مرد راه افتاد. توی چشمایی که این بار به سبز روشن میزد چیزی بود که نمیتونست بفهمه. چیزی که نمیترسوندش ولی قابل اعتماد هم نبود. بغضی که توی گلوش نشسته بود چونه اش رو میلرزوند واون هم هیچ مقاومتی برای نریختن اشکاش نمیکرد.
بلورهای درشت اشک روی صورتش غلت میخوردند وتوی مقنعه ی مشکیش گم میشدند. خودش روبه زور روی صندلی پرت کرد وبا ناباوری به آینده ای که پیش روش بود خیره شد. مرد در رو بست وبعد از خداحافظی از سیروس پشت فرمون نشست. چشم چرخوند وبه جمعیتی نگاه کرد که چند دقیقه ی پیش وحشت زده بین اون ها سرگردون بود. دلش میخواست برگرده وباترس بین اون جمعیت قدم برده. اون ترس هرچی که بود بهتراز کابوسی بودکه روبه روش قرار داشت.
از راه مارپیچ شنی گذشتند و درهای فانوس از پشت معلوم شد. همیشه فکر میکرد که وقتی از این درها بره بیرون بهترین روز زندگیش روتجربه میکنه. روز رهایی، روز آزادی. حتی تصورم نمیکرد که باچشمای گریون از این درها رد بشه. سرش رو به سردی شیشه تکیه داده بود وبه زندگی سیاهش نگاه میکرد. نمیدونست آینده چی براش رقم میزنه نمیفهمید که باید چه واکنشی نشون بده. سردرگم وگیج خودش رو سپرده بود به دست جریان زندگی!
وقتی فانوس پشت درختای بلند جنگل از نظرش محو شد برخورد دونه های کوچیک بارون رو روی شیشه های ماشین حس کرد. با گریه به بارونی که هرلحظه تندتر میشد چشم دوخت وزیر لب گفت: بارون آزاده! هرجادلش میخواد میباره ولی من...
سعی میکرد هق هقش رو توی سینه خفه کنه. نمیدونست که اگه مردی که فکر میکرد نجات دهندشه بفهمه که اون پشت صندلی چمباته زده و داره گریه میکنه چه واکنشی نشون میده. دلش میخواست خودش رو از ماشین پرت کنه بیرون. دستگیره رو گرفت ولی جرعت باز کردنش رو نداشت. از طرفی میترسید باپرت شدنش به بیرون نمیره ومرد چوغولیش رو پیش سیروس بکنه واز طرفی هم باخودش میگفت خودکشی گناه کبیره است!
چشماش روبست وبه صدای برخورد رگبار به شیشه های ماشین گوش داد. مرد بدون هیچ حرفی رانندگی میکرد.حتی سرش رو هم بالا نیاورده بود تاصورتش رو نگاه کنه. ولی بوی عطر تلخش تمام ماشین رو پرکرده بود. عطری که وقتی نفس میکشد از شدت تلخیش ریه هاش رو میسوزوند.
بامتوقف شدن ماشین چشمای پف کرده وخمارش رو باز کرد. کنار یه دربزرگ توقف کرده بودند ومرد بار یموت در رو باز کرد وماشین وارد حیاط بزرگی شد. توی اون تاریکی شب فقط میتونست حجم برگ های درخت هارو تشخیص بده که همه جارو پرکرده وعمارت رو از دید پنهان کرده بودند.
ماشین از پیچی گذشت وبالاخره عمارت که توی اون تاریکی به خاکستری میزد پیدا شد. عمارتی با 4 طبقه بلندی که بالکن هاش به پهنای هرواحد به صورت نیم دایره به چشم میخورد. برق تمام طبقات به جز طبقه ی 3 خاموش بود. مرد ازماشین پیاده شد وبدون هیچ حرفی در رو براش باز کرد. بادیدن چشمای مرد که توی اون تارکی برق میزد دوباره ترس به جونش افتاد وپاهاش شروع به لرزیدن کرد. آستین بلند مانتوش رو توی مشت گرفته بود وبادستای عرق کرده اش اون رو فشار میداد. نگاه از برق چشمای مرد گرفت وسرش روپایین انداخت.
romangram.com | @romangram_com