#فانوس_پارت_31
شیشه خورده های توی سینی رو گوشه ای خالی کرد و زیر نگاه های مجید دوباره لیوان جدید گذاشت توشون همون مایع قرمز رنگ رو خالی کرد. سینی رو بدست گرفت و از ترس کتک های سیروس دوباره به قلب جمعیت زد. انگار هیچ کس رون میدید وفقط دنبال حامیش بود. مردی که نمیتونست بفهمه چشماش چه رنگی داشتند! سبز بود یا عسلی، قهوه ای بود یامشکی؟ بی خیال تیکه ها ومتلک هایی که از پیر وجوون میشنید چشم توی جمعیت میچرخوند تاشاید یک بار دیگه چهره ی ناجیش رو ببینه.
هرچی چشم میچرخوند چهره های منزجر کننده تری رومیدید. مردهایی که دستشون توی دست زن هایی بودکه شاید خیلی از اون خوشگل تربودند ولی چشم اون ها دنبال اونی که هیچ پناهی نداشت بود. حالش ازدیدن چینین صحنه هایی بهم میخورد. وحشت زده، درحالی که چونش میلرزید گوشه ای وایستاده بود واجازه میداد باد موهای طلاییش رو باخودش به رقص دربیاره. یک بار دیگه چشم چرخوند وبالاخره اون رو دید! روی یه صندلی لم داده بود وسیگار دود میکرد. چشماش پشت یه هاله از دود سیگارش پنهان بود ونمیتونست بفهمه که به کجا اینجوری خیره شده.
ناخودآگاه به سمتش کشیده شد وتوی چندقدمیش ایستاد. نگاه مرد روی نقطه ی نامعلومی روی زمین بود ولی باحس حضور کسی سربلند کردو نگاهش روبه نگاه لرزون وآبی اون داد. لبخندی روی لب های پهن ومردونه اش نشست. لبخندی که اون نمیفهمید از روی تمسخره یا لذت یا اصلا بدون منظور زده شده! خیره توی چشمایی که این بار یه مشکی میزد شد وبا نگاهش التماس کردکه اون رو از اینجا ببره.
صدای سیروس درست مثل یه خمپاره وسط ارتباط چشمیشون ترکید: توکه همونجوری اونجا وایستادی. یالا برو سینی رودوباره پرکن بیار.
بدون حرف نگاه از چشمای مرد ناشناس گرفت و دوباره به سمت میز برگشت. این بار اما مجید رو ندید. سریع سینی رو پرکرد و دوباره به جمعیت برگشت. انگار که اون مرد تنها ناجیش بود وبدون اون هیچ کس نمیتونست اون رو از این وضعیت نجات بده. بدون معطلی وتوجه به دست هایی که برای برداشتن لیوان دراز شده بودند به سمت جایی رفت که مرد نشسته بود. اما مرد اونجا نبود.
نگاه ناامیدش روبه صندلی خالی مرد داد و دوباره ترس و وحشت توی وجودش لونه کرد. سربلند کرد وبه چهره های آدم ها نگاه کرد تاشاید دوباره اون رو ببینه. اما هرچی بیشتر نگاه میکرد ناامید تر میشد. توی اون وضعیت دستی روی شونه اش نشست. باترس برگشت وبه چهره ی خپل سیروس خیره شد. سیروس قهقهه ای زد وگفت: کجا رو نگاه میکنی؟
اما از ترس نتونست چیزی بگه. نگاهش رو از سیروس گرفت وبه زمین چشم دوخت. سیروس سینی رو از دستای لرزونش گرفت وگفت: توی اتاقت یه دست مانتو شلوار گذاشتم، برو بپوششون بیا پایین.
نگاهش دوباره از زمین به صورت سیروس کشیده بود. باورش نمیشد که سیروسی که برای نیومدنش به اون مهمونی مسخره اونجوری کتکش زده بود حالا ازش میخواست که بره ولباسش روعوض کنه و با لباس هایی که پوشیده بود برگرده پایین. حتی سینی رم از دستش گرفته بود! یعنی دیگه لازم نبودکه سینی روبچرخونه وزیر نگاه هیز مردا آب بشه.
انگار جرقه ی امیدی توی دلش زده شده بود. با قدم های بلند ومحکم برگشت توی فانوس ودراتاقش رو باز کرد. روی زمین یه مانتوی مشکی با یه شلوار مشکی افتاده بود. لباس ها رو برداشت وبا لبخندی که نمیتوسنت از روی لب هاش پاکش کنه اون ها رو بالباس قرمزی که حالش ازش بهم میخورد عوض کرد.
ـ چیه؟ چراماتت برده؟
دهنش خشک شده بود وزبونش توی دهنش نمیچرخید که حرفی بزنه. به چهره ی سیروس خیره شده بود وبا وحشت کلمات چند دقیقه پیش اون روتوی ذهنش مرور میکرد: باید امشب با مهندس بری. از امشب کارت شروع میشه .
romangram.com | @romangram_com