#فانوس_پارت_30
مرد دستش رو از دور کمرش باز کردو مشغول حرف زدن با سیروس شد. از ترس اینکه کیومرثی دوباره هوس کنه برگرده وخودش رو بهش بچسبونه به سمت دیگه ای از جمعیت دوید. گوشه ای ایستاد ونفس نفس زنان به جمعیتی که هرلحظه بیشتر میشدند نگاه کرد. جوونی که خیرگی چشماش کمتراز پیرترها نبود به سمتش اومد وبا لبخند منزجر کننده ای گفت: سیگار نداری خانوم کوچولو؟
ترسون سری تکون داد واز دستی که برای گرفتن دستاش دراز شده بود فاصله گرفت. نمیدونست که کجا باید فرار کنه! دلش میخواست از عجز گریه کنه. دلش میخواست داد بزنه ویکی روبرای کمک صداکنه. حتی دیگه مجید هم نبودکه باچشمای نگران وغیرتیش بهش امید بده. سرگردون این طرف واون طرف رو نگاه میکرد وبالتماسی که ازچشمای دریایش جاری بود از آدم های دور وبرش کمک میخواست.
دستی پیش اومد و یکی از لیوان های روی سینی رو برداشت و قبل از اینکه کاملا از سینی دور بشه باشصت روی دستش کشید. وحشت زده دستش رو عقب کشیدو به صاحاب دست نگاه کرد. مرد میانسالی بود که دستش توی دست زن جوونی بود ومثلا داشت به حرف های اون گوش میداد ولی دراصل حواسش به بازوهای سفید اون بود!
عقب عقب ازاون دور شد وقتی چرخیدتا به سمت دیگه ای بره سینه به سینه ی مردی شد وسینی از دستش روی زمین افتاد. بانگاه وحشت زده اش به سنی ولیوان ها خیره شد. میدونست که باید برای این هم کتک بخوره! خم شد وخورده شیشه ها رو با دستای لرزونش از روی زمین جمع کرد وتوی سینی ریخت. چند دقیقه بعد صدای گوش خراش و وحشی سیروس تمام وجودش رو لرزوند: باز چه غلطی کردی؟
نگاه درمونداش رو به چشمای قرمز از خشم سیروس داد. شق ورق از جاش بلند شد وخواست چیزی بگه که دوباره صدای سیروس بلند شد: میتونی یه بار یه کار رو بدون عیب انجام بدی بی خواصیت؟ بزنم اون دندوناتو خورد کنم؟
ودستش برای زدن بالا رفت. از ترس صورتش رو توی دستاش پنهون کرد ومنتظر برخورد دست سنگین سیروس باصورتش شد. امابه جای دست سیروس صدای بم ومردونه ی کسی توی گوشش پییچد: تقصیر من بود!
چشم باز کرد وبه ناجیش نگاه کرد. همون مردی بود که باهاش برخورد کرده بود. چهار شونه وبلندقد بود، جوری که برای دیدنش باید سرش رو بالا میگرفت. چشمای تیله ای وسبز توی اون تاریکی شب برق میزد. دست بالا رفته ی سیروس توی مشت قویش بود وصاف به چهره ی بهت زده ی سیروس نگاه میکرد.
سیروس باتعجب گفت: مهندس این دختره...
مرد با همون لحن محکم و پراز غرورش گفت: من ایشون رو ندیدم. خوردم بهشون وسینی از دستشون افتاد. و نگاهش رو به اون داد. چشمای لرزونش که دنبال یه حامی بود به چشمای تیله ای مردکه مدام رنگ به رنگ میشد خیره شد.
سیروس سینه ای صاف کرد وگفت: باید این دختر رو ببخشید مهندس! بفرمایید...خوش اومدید! وبا چشماش به اون چشم غره رفت.سریع سینی رو برداشت واز اونجا دور شد. کنار میز که رسید نفس نفس میزد وهنوز از اونچه که دیده بود اطمینان نداشت. هیچ وقت توی زندگیش کسی پشتش واینستاده بود وحالا وجود غریبه ای که ازش حمایت کرده بود یکم عجیب به نظر میرسید. با بهت وحیرت وقایع چند دقیقه پیش رو مرور میکرد. نفسش که جا اومد به دور وبرش نگاهی انداخت وباچشمای غم زده ی مجید توی چند قدمیش رو به روشد. بغض دوباره توی گلوش چنگ انداخت وبا التماس وعجز به چشمای مجید چشم دوخت.
romangram.com | @romangram_com