#فانوس_پارت_29

یکم رنگ آبی برداشتم وکشیدم وسط بوم بلکه ذهنم باز بشه. ولی صفحه ی ذهن من خالی تراز بوم روبه روم بود. باحرص پالت وقلمو رو گوشه ای انداختم وخودم رو روی صندلی پشت میز انداختم. دفتر جلد چرمیم با خودکاری که هنوز جوهرش ته نکشیده بود بهم چشمک میزد. انگار که فقط نوشتن بود که سرگرمم میکرد. نوشتن روزهایی که این دردها رو یکی یکی بهم هدیه داده بود.

دم غروب بود که کرم پودر رو از توی جعبه ی اهدایی سیروس بیرون کشید و روی کبودی های بدنش کشید تا معلوم نشه. صورت سفید وبرفیش زیر اون کرم پودر تیره تربه نظر میرسد. رژ قرمزی که بین همون خرت وپرتا بود رو برداشت وبا آروم ترین حالت ممکن روی لب های ورم کرداش کشید. زخم گوشه ی لبش به قدری عمیق بود که بااشاره ای دوباره خون ازش جاری میشد.

موهای طلاییش که درهم پیچیده بود وگره خورده بود رو شونه زد وروی بازوهاش رهاشون کرد. خودش رو توی آیینه نگاه کرد. درست شبیه عروسک هاشده بود. عروسکی که برای یه مشت جماعت گرگ صفت بزک کرده بود. بغض توی گلوش رو به سختی فرو داد وبا وجود استخون دردی که داشت از ترس سیروس پله ها رو پایین اومد. باد سردی که بیرون فانوس میوزید به بدن نیمه عریانش خورد ودردش رو بیشتر کرد. چهره اش رو توهم کشیدو با چشمایی که به زور مانع از ریختن اشکش میشد به دنبال مجید گشت.

کنار دیوار فانوس ایستاده بود وبابهت بهش نگاه میکرد. انگار باورش نمیشد که دختری که روبه روش وایستاده همون بارانی باشه که چند وقت پیش بهش میگفت خواهر! توی چشماش یه حس غریبی بود. انگار این عروسک بزک کرده ای که روبه روش وایستاده بود وباچشمای دریایی بهش خیره شده بود رو نمیشناخت.

پاهای لرزونش رو حرکت دادو به سمت مجید رفت. دهنش رو باز کرد واصوات نامشخصی از دهنش ریخت بیرون. هیچ کنترلی روی ذهنش نداشت. انگار فلج عقلی شده بود. خودش هم باورش نمیشد که مجبور شده دوباره با چنین وضعیتی جلوی اون آدم ها نمایش بده، دیگه مجیدکه حق داشت. نگاهش رو از نگاه بهت زده ی مجید گرفت وبه سمت میز رفت. لیوان های پایه داری روکه روی میز بود رو توی سینی چیندو در یکی از بتری هارو با دستای لرزونش وبه زور باز کرد.

مایع قرمز رنگی که بوی خاصی میداد رو توی لیوان ها ریخت ودوباره دربتری رو بست. مهمون ها کمکم از راه میرسیدند و ارکستر آماده ی شروع دوباره ی موسیقی های تند وعصبیش میشد .بادستایی که سعی میکرد نلرزه سینی رو برداشت وبغضی که توی گلوش بود روبه سختی فرو داد ولی به ثانیه نکشید که بغض دوباره واز نو شکل گرفت.

قدم هاش رو آروم برداشت و به قلب جمعیت زد .همون جمعیتی که دیروز از دستشون به جنگل پناه برده بود. مردهای پیر وجوون بادیدنش حتی شده برای چند ثانیه هم که شده نگاه از طرف مقابلشون میگرفتند. اون اما بابدنی که از شدت ترس میلرزید بین اون جمعیت حریص قدم برمیداشت وبه چشمایی که از شدن حرص برق میزد نگاه میکرد. وحشت زده دور خودش میچرخید که صدایی از کنارگوشش بلند شد: سلام خوشگله!

وحشت زده سرش رو چرخوند وبه چهره ی سبزه ای که روبه روش بود نگاه کرد. سیبیل چخماخی مرد اون رو شکل سیروس کرده بود. ولی چشماش خیره تراز چشمای سیروس بود. قهقهه ای سرداد وگفت: چیه؟ ترسیدی؟ ودستش رو دور کمرش حلقه کرد. سعی داشت خودش رو از این موجود متعفن جداکنه ولی نتونست. ترس توی چشمای دریاییش موج میزد وقلب کوچیکش مثل گنجشک خودش رو به سینه اش میکوبید.

مرد دست برد ویکی از لیوان های توی سینی رو برداشت ونصفش رو سرکشید و دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که صدای آشنا وخشن سیروس از پشت سرش بلند شد: سلام آقای کیومرثی! خیلی خوش اومدید قربان!

مرد خنده ی مستانه ای کرد وگفت: سلام سیروس! ببینم این لعبت رو کجا قایم کرده بودی؟

سیروس نگاه خیره اش روبه چشمای اون داد ودرحالی که لبخند رضایتی روی لب هاش جاخوش کرده بودگفت: کنیزتونه!!!!

romangram.com | @romangram_com