#فانوس_پارت_28
نشستم پشت میز وسعی کردم به زور چایی بدمش پایین که دیدم گونه هام خیس شده. سرم رو گذاشتم روی میز وبی صدا به جاری شدن اشکام نگاه کردم. این بیصدا گریه کردن رو از مامانم یاد گرفته بودم. حتی وقتی گریه میکردم حالت چهره ام هم تغییر نمیکرد. یعنی اگه کسی اشکام رو نمیدید متوجه نمیشد که گریه کردم. دل شکسته ام این چند روز با یادآوری دوباره ی گذشته بیشتر میگرفت واشکم رو راه میانداخت. تنها شده بودم. تنهایی که کلی زخم روی روحش نشسته بود.
باپشت دست اشکام رو پاک کردم وبساط صبحانه که دست نخورده روی میز بود رو جمع کردم. صورتم رو توی سینک شستم ورفتم توی پذیرایی. کنترل تی وی رو برداشتم و بعداز خفه کردن صداش شروع کردم به بالا وپایین کردن کانال ها. شده بودم مثل عماد، انگار که هیچ کدوم از شبکه های بی نهایت ماهواره ارزش اینکه بخوام وقتم روباهاش بگذرونم رو نداشت.
بعداز نیم ساعت کنجار رفتن با تی وی کلافه ازجام بلندشدم وکنترل روپرت کردم روی مبل. پرده های بلند پذیرایی رو کنار کشیدم تا یکم ازنور خورشید وارد خونه بشه. کنار پنجره ای که روبه حیاط بزرگ خونه بود وایستادم ونگاهم رو به درختایی که بابرگ های سبز بهاری بدنشون رو پوشونده بود دادم. پنجره رو باز کردم وهوای خنک بهار رو به ریه های خسته ام دادم.
بازدمم رو بعداز چند ثانیه بیرون دادم وبا بیحالی به اون همه زیبایی که برام هیچ جذابیتی نداشت نگاه کردم. نمیدونستم که چندوقته تنهایی این بلا رو سرم آورده بود. نمیدونستم که از کی به روزگار وزندگی بی علاقه شدم. شاید از روزی بودکه مامان رفت ومن روبین یه گله گرگ تنهاگذاشت. شایدم از وقتی بود که فهمیدم تنها حامیم توی این دنیا عمادیه که هیچ وقت بهش نمیرسم.
کرخت وبابدنی کوفته برگشتم بالا ورفتم داخل حمام. بدن بی حسم رو زیر آبی که از دوش میرخت رها کردم. موهام رو باحرص بالا بردم وکشیدم. سرم از حجم افکاری که توش موج میزد سنگین بود. چشمام رو بستم وتمام بدنم رو فرو کردم زیر آب توی وان. نفسم به تنگی افتاده بود واحساس خفگی میکردم. دلم میخواست جرعت این رو داشتم که انقدر این زیر بمون تا جون از بدنم دربیاد. ولی به دقیقه نکشید که با نفس نفس زدن از زیرآب بیرون اومدم.
زانوهام رو توی بغلم جمع کردم وسرم رو گذاشتم روی پام. صدای آب دوش که میخورد روی سطح آب داخل وان روی اعصابم راه میرفت ومن رو یاد اون شب بارونی می انداخت که برای اولین بار پام رو گذاشتم توی این خونه. یاد ترسم افتادم. یاد اون نگاه لرزونی که از خیره شدن توی چشمای عماد فرار میکرد. یا لطافت لحن عماد افتادم که بعداز اون شب دیگه هیچوقت باچنین لحنی باهام حرف نزد.
عصبی دستم رو توی سطح آب زدم و روی سطح آب موج درست کردم. زیر لب غریدم: چرا؟... چرا لعنتی؟... چرا اینقدر وابسته ام کردی؟
موهای طلاییم که بخاطر نم دار بودنشون به قهوه ای روشن میزد رو بالای سرم جمع کردم وروش گل سر زدم. یه بلوز آبیم روی شلوار مشکیم پوشیدم واز حموم اومدم بیرون. ساعت 10 بودو برای ناهار گرم کردن یکم زود بود. ولی چون صبحانه نخورده بودم ومیدونستم که عماد هم حالا حالا بیدار نمیشه که ناهار رو باهم بخوریم غذاهایی که از دیروز مونده بود رو درآرودم وبعداز گرم کردن مشغول خوردن شدم.
همه چیز این زندگی به نظرم مسخره میاومد. غذاخوردنای الکی، نفس کشیدن های بیخودی، کارکردن های بی دلیل! هیچ امیدی واسه ادامه ی این زندگی نمیدیدم. حداقل زندگی من اینجوری بود. شاید عماد کلی دلیل واسه ادامه دادن زندگیش داشت ولی من هیچ دلیلی نداشتم. میدونستم که بودن یانبودنم هم برای کسی مهم نیست بخاطرهمین هم نبودن رو ترجیح میدادم. ولی هیچوقت جرعتش رو پیدانکره بودم که این زندگی روتموم کنم. محکوم بودم به زندگی کردن. حالا به هرقیمتی که شده.
از جلوی در اتاق عماد سرکی کشیدم. همچنان خواب بود وموهای مشکیش روی پیشونیش بهم ریخته بود. برگشتم توی اتاق و وسایلی که عماد برام گرفته بود رو از توی کمد بیرون کشیدم. همیشه آرزو داشتم که یه نقاش بزرگ بشم. بوم رو به بغل میز تکیه دادم وخودم هم نشستم کنارش. رنگ هارو روی پالت گذاشتم وبه صفحه ی خالی وسفید بوم خیره شدم. مغزم خالیه خالی بود. حتی یه تصویر هم توی ذهنم نبودکه بخوام روی بوم پیادش کنم.
romangram.com | @romangram_com