#فانوس_پارت_27
ـ افتاد شکست!
ـ برو بالا خودم میارم.
همونطوری که از پله ها بالا میرفت گفت: پس یه قهوه ام برام بیار.
زیر قهوه جوش رو روشن کردم وبعداز دم کشیدنش با یه جاسیگاری رفتم بالا. طاق باز روی تخت دراز کشیده بود وباچشمای خسته به سقف خیره شده بود. از روی شیشه خورده هایی که کف زمین ریخته بود گذشتم وسینی رو گذاشتم روی پاتختی وگفتم: به جای قهوه خوردن بگیر بخواب!
سرش رو به سمت من چرخوند وگفت: دیر بیدار شدی!
چشمای پف کردم رو مالیدم وگفتم: دیشب بیدار بودم!
ـ چی کار میکردی؟
ـ توی این خونه مگه کاری هم پیدامیشه برای انجام دادن؟
خم شد واز جعبه ی سیگارش که روی پاتختی بودیه سیگار درآورد وگفت: روشنش کن!
فندکش رو از روی میزکه دور از دسترسش بود برداشتم وگرفتم زیر سیگارش. اولین پک رو محک زدو دودش رو رو به بالا رهاکرد. از اتاق زدم بیرون وبعد از آوردن جارو برقی مشغول جمع کردن خورده شیشه ها شدم. بعداز تموم شدن جارو گفتم: کاری نداری؟
سیگارش رو توی جاسیگاری له کرد. پتو رو کشید روش وقبل از بستن چشماش گفت: سینی رم ببر پایین. سینی روهم برداشتم واز پله ها پایین رفتم. امروز یکم دیر برگشته بود. همیشه مهمونی هاشون تا صبح تموم میشد، مثل اون وقتاکه من توی فانوس بودم. یاد دوباره ی گذشته بغض توی گلوم رو بیدار کرد.
romangram.com | @romangram_com