#فانوس_پارت_26
سری تکون داد وگفت: کاری داری؟
ـ سیروس...گفت که ...امشبم باید...
سری تکون داد ونزاشت حرفش روتموم کنه.
باحرص موهاش روکشید عقب وگفت: نیا باران، امشبم فرار کن.
با خنده ای از سرعجز ودرموندگی گفت: میخوای تیکه تیکه ام کنه؟
مجید سری تکون داد وبا ناامید از اتاق رفت بیرون. اون ومجید هردو دردهای مشترک داشتند. درد اسارت. اسارتی که بندهای نامرئی ومحکمی داشت!
دفتر رو بستم وبابغضی که توی گلوم نشسته بود روی تخت ولو شدم. داشتم باخودم مبارزه میکردم که بغضم شکسته نشه. ضعیف شده بودم. انقدر که حتی یاد گذشته اینجوری داغونم میکرد. هیچ حامی نداشتم و فقط دلم به محبت های گاه وبیگاه عماد خوش بود.
ساعت 8 صبح بود که باصدای تلق وتلوقی که ازپایین میاومد از خواب پریدم. عماد برگشته بود ومسلما دنبال چیزی میگشت. از جام بلندشدم وباهمون چشمای پف آلود از پله ها سرازیر شدم. عماد کله اش رو توی یکی از کابینت هاکرده بود داشت دنبال چیزی میگشت. خمیازه ای کشیدم وگفتم: سلام.
سرش رو بیرون آورد وباچشمای خسته درحالی که کرواتش شل دور گردنش آویزون بود وآستیناش رو بالا زده بود گفت: این جاسیگاریا کجاست؟
ـ یکی تو اتاقت که هست!
romangram.com | @romangram_com