#فانوس_پارت_25
قدم های محکم سیروس زمین اتاق رو میلرزوند. رو به روش وایستاد وداد کشید: کدوم قبرستونی بودی؟ واون جوابی برای فریاد سیروس نداشت. خودش رو بیشتر جمع کرد و سرش روبه دیوار تکیه داد. داد بعدی سیروس تمام بدنش رو لرزوند: حالا مهمونی من روبهم میریزی سلیطه؟ واسه من دم در آرودی؟
واشک های اون بی اراده روی صورتش غلط میخورد وجوابی برای سیروس نداشت. وقتی سیروس کمربندش رو کشید ترس تمام وجودش رو پرکرد. اولین ضربه که حتی از روی پتوهم دردناک بود به بازوش خورد باعث شد ناله اش به هوا بلندشه.
سیروس بیرحمانه میزد و اون فقط صدای ناله های خودش رو میشنید که توی سرش میپیچه و دردی که نفسش رو گرفته بود. انقدر جیغ کشیده بود والتماس کرده بودکه دیگه نایی نداشت. وقتی سیروس از زدن خسته شد باهمون سرعتی که اومده بود برگشت ودر رو پشت سرش بست.
درد ضربه های سیروس به استخون دردش اضافه شده بود وحتی قدرت ناله کردن هم ازش گرفته بود. دور خودش میپیچید ودهنش رو باز میکرد تا ناله کنه ولی صدایی از دهنش درنمیاومد. بدتر از همه ی این ها زخمی بود که روی قلبش افتاده بود. زخمی که میدونست درمونی نداره!
انقدر دور خودش چرخ خورد وب ی صداناله کرد که خواب از سرِ درد روی وجودش نشست. نمیفهمید که اون جیغ وداد ها رو خواب میبینه یاواقعا با اون صدای گرفته فانوس رو گذاشته روی سرش. نمیفهمید چقدر میگذره واون از کی توی این بیهوشی دست وپا میزنه.
چشم که بازکرد هوا تاریک بود. هیچ صدایی از بیرون نمیاومد وگرگ ومیش هوا خبراز این میداد که چند ساعت دیگه سپیده میزنه. نگاهی به کبودیای بدنش که لباسی که تنش بود اون هارو به خوبی به نمایش گذاشته بود انداخت. هیچ جای سالمی توی بدنش پیدا نمیکرد. میدونست که وضع صورتشم چندان جالب تراز بدنش نیست.
احساس میکرد تمام استخوناش خورد شده. قدرت تحرک نداشت ودرست مثل یه کرم خودش رو روی زمین میکشید. حتی نای گریه کردن هم نداشت. به زور خودش رو سرپا کرد و با بدن لرزون به دیوار چسبید که روی زمین سرد اتاق سقوط نکنه.چهره ی خودش رو توی آیینه دید وحشت کرد. پیشونیش کبود شده بود وگوشه ی لبش جرخورده بود یه ردی از خونه کنارش خشک شده بود. چشمای پف کرده و قرمزش با درد استخونش بسته میشد ونمیزاشت کامل قیافه ی وحشت زدش رو نگاه کنه.
شیرآب رو باز کرد وبادستای لزون یکم آب ریخت روی صورتش وبااحتیاط دستی روی زخم لبش کشیدو خون هاش رو گرفت. از درد چهره توی هم کشیدو ورم لبش رو آروم نوازش کرد. چقدر ضعیف وعاجز به نظر میرسید. نمیدونست که چه سرنوشتی درانتظارشه.
به سختی وضو گرفت وجانماز مادرش رو پهن کرد ونشسته نماز صبحش رو خوند. چقدر دلتنگ مادرش بود. سرش رو روی سجاده گذاشت واز سرعجز اشکاش جاری شد. پیش خدا شکایت کرد که چرا باید همیچین سرنوشتی داشته باشه. انقدر اشک ریخت وباخودش حرف زد که سپیده زد.
چند ساعتی از بیدار شدنش میگذشت که دراتاقش بااحتیاط باز شد وچشمای قهوه ای ودرشت مجید از لای درسرک کشید. با تنها جونی که داشت چادر رو دورش کشیدوگفت: بیا تو مجید.
مجید قد راست کرد و وارد اتاق شد. با درموندگی وناراحتی به چهره ی کبودش نگاه کرد وگفت: بهتری؟
romangram.com | @romangram_com