#فانوس_پارت_24
دست مشت شده ی مجید از دور دسته ی سینی باز شد وبا قدم هایی که میخواست زمین رو از حرص زیر پاش له کنه برگشت توی فانوس. سیروس یه بار دیگه باچشمای خیره بهش نگاه کرد ورفت سراغ مهموناش. باد موهای بازش رو باخودش میبرد. چند دقیقه ی بعد مجید با چندتا بتری شیشه ای برگشت. باحرص لیوان ها رو توی سینی چیند ودر یکی از بتری ها رو بازکرد. بادستای لرزون مایع قرمز داخل بتری هارو توی لیوان ها ریخت.
بدون حرف سینی رو برداشت وباقدم هایی که بلندتر از حالت عادی بود از کنار مجید دور شد. انگارکه میخواست فرار کنه. ازچی نمیدونست!!! احساس میکرد صدتا چشم خیره شده روش. احساس میکرد که هرطرف که میچرخه یه هیولا با چشمای خیره وخون گرفته داره نگاهش میکنه ودهن باز کرده تا ببلعدش. درمونده به اطراف نگاه میکرد تا شاید راه نجاتی پیداکنه. نفسش به سختی میرفت ومی اومد. دهنش خشک شده بود حتی قدرت تکلم هم نداشت.
سینیی سنگین توی دستاش میلرزید وباچشمایی که از ترس گشاد شده بود باوحشت به مردهایی که باخنده های وحشیانه نگاهش میکردند نگاه میکرد. احساس میکرد که جمعیت داره بهش فشار میاره. احساس خفگی میکرد. احساس درموندگی. سینی از دستش افتاد ولیوان ها رو زمین شنی هزار تیکه شد. مایع قرمز توی لیوان ها مثل خون روی پاهای برهنه اش پاشید وصدای جیغ خفه ای توی ذهنش پیچید.
چشم چرخوند و سبزی غیرگونه ی جنگل رو یه لحظه بین جمعیت دید. با زور خودش رو از بین جمعیت بیرون کشید وبه سمت جنگل دوید. باد لای موهاش میپیچید واونا رو محکم به صورتش میکوبید. نفس نفس میزد وتا جایی که میتونست توی جنگل پیش رفت. میخواست یه جایی پنهان بشه تا دست اون هیولاها بااون چشمای خیره و اون قهقهه های مستانشون بهش نرسه!
عرق از سرو روش میچیکیدو وقتی باد به بدن خیسش میخورد سرما تا مغز استخونش نفوذ میکرد. پای یه درخت وقتی حسابی از دیدرس جمعیت دور شد ایستاد وبه نفس نفس افتاد. بخار نفسش توی اون هوای سرد به خوبی معلوم بود. به درخت تکیه داد ودستاش رودور بازوهاش حلقه کرد تاشاید یکم گرما به اون بازوهای برهنه تزریق بشه.
پای درخت نشست به هق هق افتاد. صدای گریه اش توی جنگل میپیچید وترسش رو بیشتر میکرد. صدای آهنگ تندی که از فانوس میاومد رو میشنید وخودش روبیشتر به درخت میچسبوند. نمیفهمید چه مدتیه که بدن کرخت وسرمازده اش روبه اون درخت فشارمیداد وهق هق گریه اش روتوی سینه خفه میکنه. نمیفهمید چه مدت بود که به اون صدای آهنگ خفه که از فانوس بلندمیشد گوش داده و از ترس به خودش لرزیده. حتی نفهمیدکه کی چشماش روی هم افتاد وخوابش برد.
وقتی به خودش اومد دید نور خورشید ازلای روزنه های لای برگ ها روی بدنش افتاده و داره کم کم بدن یخ زده اش روگرم میکنه. سر سنگینش رو از روی زمین برداشت و با چشمایی پف کرده به اطراف نگاه کرد. دست وپای دردناکش رو یکم تکون داد و برگ هایی که لای موهای بلندش پیچیده بود رو جمع کرد. به سختی از جاش بلند شد وبه اطراف نگاهی انداخت. تاجایی که چشم کار میکرد درخت بود و درخت. باقدم هایی لرزون به سمت فانوس راه افتاد.
دلش پراز غصه بود. پراز بغض هایی که نشکسته بود. نیمفهمید که اون راه رو چه جوری طی کرد. هراز گاهی سرش چرخ میخورد ومجبور میشد برای اینکه نخوره زمین به درخت های تکیه بده. وقتی از جنگل خارج شد بادی که از سمت دریا میاومد دوباره به بدنش خورد وتمام بدنش رو لرزوند. فانوس مثل همیشه کنار دریا خودنمایی میکرد. میزو صندلی ها جمع وجور شده بود وگوشه ای روی هم انبار شده بود.
نمیدونست ترس توی جنگل بیشتر بود یا الان که باید به سیروس جواب پس میداد. خودش رو به فانوس رسوند از پله هاش بالا رفت. درست جلوی دراتاقش مجید رو دید. باتعجب نگاهش کرد وگفت: تو کجا بودی؟
اما لب هاش ازهم باز نمیشد که جوابی بده. بدون حرف رفت توی اتاق و در رو پشت سرش بست. صندل ها رو از پاش درآورد واولین پتویی که دم دستش اومد رو دور خودش پیچوند تا شاید سرمایی که توی جونش نفود کرده بود رو از خودش دورکنه. خودش رو به دیوار فشار داد تا شاید یکم از درد استخون هاش کم بشه. سرش رو روی زانوهاش گذاشت واجازه داد اشک هاش روی صورتش غلط بخوره. چشمای پف کرده اش داشت گرم میشد که دراتاق به شدت باز شد وبه دیوار خورد. چهره ی سرخ شده و خپل سیروس جلوی چشمای لرزون و وحشت زده اش ظاهر شد.
romangram.com | @romangram_com