#فانوس_پارت_23
خواستم برم توی اتاقم که درباز اتاق عماد نگاهم رو توی اتاقش کشوند. قدم گذاشتم توی اتاقش وبرق رو روشن کردم. اتاقش تقریبا مرتب بود و این یکم تعجب آور بود! روی تختش نشستم و نفس عمیقی کشیدم وعطر تلخش که توی فضای اتاق موج میزد رو توی ریه هام حبس کردم. به میز خالیش چشم دوختم. میدونستم که همیشه اوراق کاریش رو توی کمدش میزاره ودرش رو هم قفل میکنه.
هیچ وقت نفهمیدم که کارش چیه. هیچ وقت از رفت وآمدهاش سردرنمی آوردم. از مهمونی هایی که میرفت از آدمهایی که باهاشون معاشرت میکرد. همه چیز این مرد برام غریب بود. من فقط از اون یه اسم میدونستم واینکه دوست سیروسه. همین و همین.
برق رو خاموش کردم واز اتاقش بیرون اومدم. خواستم برگردم توی اتاق که پله های ته راه رو بهم چشمک زد. عماد رفتن به طبقه ی بالا رو قدغن کرده بود. خودشم هیچ وقت اونجا نمیرفت. انگار اونجا یه بخش متروک بود. یه بخشی که باید از یاد برده میشد. ولی خالی بودن خونه و نبودن عماد آدم رو وسوسه میکرد که این بخش ممنوعه رو ببینه. آروم به سمت پله ها قدم برداشتم ودرست پای اولین پله سرم رو بالا آوردم وبالا رو نگاه کردم. به جز نرده های پاگرد و سیاهی محض هیچ چیز دیگه ای ندیدم.
آروم روی پله های خاک گرفته پاگذاشتم وآروم آروم بالا رفتم. طبقه ی چهارم هم مثل پایین یه راه روی طولانی داشت با کلی اتاق. اتاق هایی که درهمشون بسته بود. پاهای برهنه ام روی سردی سنگ ها مینشست و رد پام به وضوح روی خاک ها معلوم بود.
دراولین اتاق رو امتحان کردم. قفل بود. بعدی هم همینطور. وبعدی!!! درتمام اتاق ها قفل بود. انگارکه عماد نمیخواست کسی سراز اسرار این طبقه ی خاک گرفته در بیاره. راه رفته روبرگشتم و پاهای خاک گرفته ام روتوی حمام شستم. رفتم کنار پنجره وبه آسمون شب نگاه کردم. آسمونی که بخاطر ساختمون های سربه فلک کشیده هیچ کدوم از ستاره هاش معلوم نبود. نگاهم به روی میز ودفتر کشیده شد و دوباره هوس نوشتن قلقلکم داد. نشستم پشت میز و آخرین صفحه ای که نوشته بودم روباز کردم.جای اشک هام به وضوح روی صفحات کاغذ دیده میشد.
نفسم رو بیرون دادم و دوباره خودکار رو روی کاغذ کشیدم: واین شروع بدبختی های زندگیش بود.
فانوس توی شب با اون چراغ های ریزی که روی سطح دیوار سنگیش به چشم میخورد باشکوه تراز هروقت دیگه ای به نظر میاومد. باد سرد دم غروب به بدن برهنه اش میخورد وبدنش روبه لرزه میانداخت. مجید همچنان بااون صورت سرخ سعی داشت خشمش رو کنترل کنه. اون اما هیچی نمیگفت. زبونشم مثلِ مغزش از هرحرفی خالی شده بود. دیگه نمیفهمید کجاست وداره چی کار میکنه وفقط از باد سردی که بهش میخورد میلرزید.
مجید کنار یکی از میزها ایستاد وباچشمای سرخ نگاهش کرد. دسته ی سینی خالی رو توی مشت گرفته بود از حرص فشارش میداد. بالاخره لب باز کرد وگفت: برگرد توی اتاقت باران!
اون اما نمیفهمید که مجید چی داره میگه. سینی رواز دستش گرفت وباصدایی که از ته چاه درمیاومد گفت: چی روباید بچرخونم؟ مهمون ها کم کم میرسیدند وبانگاه های خیره به اندام خوش ترکیبش نگاه میکردند. حال مجید لحظه به لحظه بدتر میشد و همچنان دسته ی سینی که یک طرفش دست اون بود رو فشار میداد. یک بار دیگه باصدای بلندتری گفت: برگرد توی اتاقت!
صدای سیروس بود که هردوشون رو از توی جوی که توش بودند بیرون آوردند: باران...آماده شدی؟ ونگاه خیره اش روبه چهره اش داد. ابرویی بالا انداخت وگفت: مگه مجید جعبه رو نداد بهت؟ چرا اینقدر بی رنگ و رو؟
واون هیچ جوابی برای دادن نداشت. سیروس پوزخندی زد وگفت: حالا روز اول اشکال نداره! ولی از فردا باید به سر و صورتتم برسی!...مجید؟ توچراماتت برده؟ بدو برو بتری ها رو بیار ببینم!
romangram.com | @romangram_com