#فانوس_پارت_22
بنز کوپه اش توی پارکینگ بود. درش رو باز کردم وبعداز من سوار ماشین شد. روم رو ازش گرفته بودم از پنجره به بیرون نگاه میکردم. اگه بخاطر مامان نبود چند روزی سکوت رو ترجیح میدادم. از ساختمون خارج شدیم وعماد سرماشین رو به سمتی چرخوند که مارو به اون قبرستون دور افتاده ای میبردکه فبرمامانم رو توی خودش داشت. عماد میگفت که اون رو اینجا دفن کردند. میگفت اون روز اون هم اونجابوده! بااینکه رفیق صمیمی سیروسِ ولی نمیتونم بفهمم که چه دلیلی داشته که روز دفن مامان من اون هم اونجا وسرخاکش باشه. اینم سوالی بود که جوابی براش نداشتم.
بعداز 2 ساعت رانندگی به اون روستایی که اون قبرستون رو توی خودش داشت رسیدیم. عماد ماشین رو کنار قبرستون نگه داشت وهردو پیاده شدیم. اهالی روستا دیگه بعداز 8 ماه رفت و امدهای ما به دیدن بنز عماد عادت کرده بودند ودیگه مثل روزای اول با بهت بهش خیره نمیشدند. بی خیال همه چیز رفتم بالا سر قبری که حتی سنگ قبرهم نداشت. بابغضی که از ظهر توی گلوم بود واونجا چونه ام روبه لرزه انداخته بود روی زانو کنار قبرنشستم وزیر لب گفتم: مامان...
خودم رو روی قبرانداختم وگذاشتم هق هقم توی فضای خالی قبرستون بپیچه. تمام کس وکار من این زیر خوابیده بود. مادری که هیچ وقت اخرین چهره اش روبا اون لب های کبود و رنگ وروی سفید از یاد نمیبردم. دستم روبه نوازش روی خاک هاکشیدم وگفتم: چرا؟ چرا اینقدر زود رفتی که کارمن به اینجا بکشه؟ مگه نمیدونستی من به جز توکس وکاردیگه ای ندارم؟؟؟ چراگذاشتی سیروس حرمت دخترت رو بدره؟ چرا نموندی وجلوش واینستادی؟ مامان...مامان... با این همه علامت سوال توی ذهنم چی کارکنم؟ بااین همه سوالای بی پاسخ چی کارکنم؟ بااین همه ابهام بااین همه تردید چی کارکنم؟ مامان ...خودت یه راهی بزار جلوی پام...خودت کمکم کن که از این سردرگمی بیام بیرون...مامان...مامان...
همیشه وقتی پام میرسید به اینجا زمان از دستم در میرفت. عماد هم هیچ وقت هیچی بهم نمیگفت. به ماشینش تکیه میداد وخیره به من سیگار دود میکرد. انقدر نگاهم میکرد که خودم خسته بشم وباسر و صورت خاکی برگردم وبشینم توی ماشین. بعد اون هم بدون حرف مینشست و راه اومده رو برمیگشت. همیشه اینجا اومدن خالیم میکرد. انقدرخالی که تاچند روز هیچ فکری توی ذهنم نمینشست. اون روز با رسیدنمون به خونه عماد برگشت توی اتاقش وچند دقیقه بعد صداش ازبالا اومد: یه قهوه برام میزاری؟
زیر قهوه ساز رو روشن کردم و برگشتم توی اتاق ولباسام که به کل خاکی شده بود رو عوض کردم. چند دقیقه بعداز اینکه برگشتم پایین عماد هم اومد. از روی قطره هایی که روی صورتش نشسته بود فهمیدم حموم بوده. معمولا این موقعه نمیرفت حموم. به چشمای سبزش نگاه کردم وگفتم: میخوای بری جایی؟
همونجوری که قهوه اش رو سرمیکشید سری تکون داد. گفتم: مهمونی؟
ـ آره. میرم خونه ی سیروس.
سری تکون دادم وخواستم برگردم توی اتاقم که صداش بلندشد: بگم طلا بیاد پیشت یا بازم میخوای تنها باشی؟
ـ نمیخواد بهش بگی. به گفتن همین اکتفا کردم واز پله ها بالارفتم. روی تخت دراز کشیدم وچشمام رو بستم. یک ربع بعد صدای بسته شدن درخبر رفتن عماد رو داد. چشمام گرم شد وچند دقیقه بعد خواب بر وجودم چیره شد.
وقتی چشم بازکردم ساعت از نیمه شب گذشته بود. با دل ضعفه که از ظهر مهمون ناخونده ام شده بود ازجام بلند شدم و راهم روبه سمت آشپزخونه کج کردم. غذای سرد رو از توی یخچال درآوردم وهمونجوری مشغول خوردن شدم. خونه خلوت وساکت بود وبدون عماد تحملش خیلی سخت شده بود. وقتی دل ضعفه ام افتاد از پله ها بالا رفتم.
romangram.com | @romangram_com