#فانوس_پارت_21

با درموندگی گفتم: حداقل بهم بگو که مامانم روکی کشت؟ میدونم که این رو میدونی.

ـ دریا!

ـ خودتم خوب میدونی که اون رو کشتن.

ـ تواز کجا اینقدر مطمئنی؟

ـ مطمئنم چون مامانم رومیشناختم. مطمئنم چون اون هیچ وقت شب نمیرفت لب آب. مطمئنم به هزار و یک دلیل دیگه که قبلا برات گفتم، نگفتم؟

نفسش رو باحرص بیرون داد وگفت: باران...بزار خیالت رو راحت کنم، توی این خونه هیچ وقت هیچ چیزی راجع به اون فانوس نخواهی شنید. پس لطف کن دیگه بااین سوالات اعصاب من وخودت رو بهم نریز. باشه؟

با حرص وخشم به چشمایی که به قهوه ای میزد نگاه کردم واز جام بلندشدم و از پله ها بالا رفتم.طاقت نداشتم این همه آرامش رو در حالی که من دارم از تو آتیش میگیرم ومیسوزم رو ببینم. عماد داشت بد میکرد. درست بودکه به گردنم خیلی حق داشت ولی نباید اینجوری خوردم کنه. نباید بزاره اینجوی درمونده بشم. خودش گفته بود که توی این خونه راحت زندگی میکنم. ولی این زندگی برای من راحت نبود وقتی کلی سوال عین خره وجودم رو میخورد.

ساعت 4 بعدازظهر بود ومن تمام این مدت فقط به دیوار خیره شده بودم وتمام گذشته رو مرور کرده بودم تاشاید جواب سوالام روپیدا کنم ولی نه تنها جوابی پیدانشد، سوالات جدید تری هم به سوالای قبلیم اضافه شد! خسته و درمونده از این همه فکر چشم روی هم گذاشتم تاشاید خواب من رو برای چند ساعتی از این همه سوال نجات بده ولی صدای عماد از جلوی درباعث شد چشم بازکنم: مگه نمیخوای بریم سرخاک؟

بی حال بهش نگاه کردم. ادامه داد: اگه می خوای بریم بگو برم حاضرشم.

ـ حاضرشو.

سری تکون داد وبرگشت توی اتاق خودش. از جام بلند شدم و باکرختی تمام لباس تنم کردم. از اتاق که اومدم بیرون و عماد رو با یه پیرهن اسپرت راه راه سفید وآبی با یه جین شیش جیب زیتونی دیدم. همیشه دلم برای این تیپ های اسپرتش ضعف میرفت ولی اون روز حسابی ناراحتم کرده بود. سرم رو پایین انداختم وجلوتر از اون ازپله هاپایین رفتم.

romangram.com | @romangram_com