#فانوس_پارت_20
ـ خواهش میکنم عماد...
ـ یکم شورش کردی! دستت خوش نمک شده.
ـ بحث رو عوض نکن!
ـ طلا کی قراره بیاد؟
میدونستم که با این حرفاش میخواد من روخسته کنه تادست از سرش بردارم. ولی من باید میفهمیدم. باید میفهمیدم که اون ناله ها برای چی بوده، باید میفهمیدم که دقیقا چه بلایی سر مادرم اومده. باید خیلی چیز ها رو میفهمیدم. قاشقم رو با حرص توی بشقاب انداختم وگفتم: میشه یه بارم شده این همه ابهام رو برام برطرف کنی؟
سرش رو بالا آورد وبا قاطعیت گفت: ابهامی نمیبینم که بخوام رفعش کنم.
سعی کردم صدام بخاطر خشمی که توی قلبم زبونه میکشید بالا نره: ابهام هست! تو نمیبینیش. من نباید بدونم چه بلایی سر مامان بیچاره ام اومده؟ نباید بدون تمام عمرم رو برای چه آدمی کارمیکردم؟ نباید بفهمم که توی اون فانوس خراب شده چه خبری بوده وهست؟
با آرامشش همیشگیش غذایی که توی دهنش بود رو فرو داد وگفت: چه اهمیتی داره که بخوای بدونی؟
ـ اهمیت نداره!؟!؟ وای عماد بااین حرفات داری دیوونه ام میکنی!
ـ سوالی نپرس که جوابش دیوونه ات کنه.
romangram.com | @romangram_com