#فانوس_پارت_160


ـ اونم به چشم. بعدی سوتی کشید و گفت: بچه ها جمع شید پایین.

چند دقیقه بعد همه ی کسایی که اومده بودند توی سالن جمع شدند. عماد از سمت راستم شروع کرد و گفت: خوب، اینکه ایمان بیل مغزه خودت میشناسیش. اینم سها نامزدشه. این سیامک از دوستای قدیمی یه من و کامیاره. اینم شروینه که چند سالی هست باهم رفیقیم. اینم رها رفیق چند ساله ی شروینه. بقلیشم که مینا زن سیامکه. نگارم که میشناسی. بچه ها اینم باران خانوم یکی از فرشته های گل روزگاره که افتخار همراهی رو بهتون داده.

همه زدند زیرخنده. ایمان گفت: خوبه باباش اصن آبش باهات توی جوب نمیره اینقدر ازش تعریف میکنی.

عماد: خوب همون باباش تحویلمون نمیگیره داریم دخترشون خام میکنیم دیگه!

همه ی جمع به جز نگار خندیدند. میدونستم که داره حرص میخوره ولی من محل نمیدادم. اینجوری بهتر بود.





پسرا ایستاده بودند پشت منقل و دخترها هم توی آلاچیق داشتند میگفتند ومیخندیدند. فقط من بودم که توی آشپزخونه مشغول آماده کردن وسایل ناهار بودم. داشتم توی کابینت دنبال بشقاب میگشتم که صدای کامیار بلند شد: چرا نمی یای پیش بقیه؟

سرم رو بلند کردم و گفتم: بزارید وسایل رو آماده کنم میام.

به اپن تکیه داد وگفت: همیشه همین قدر کاری هستی؟


romangram.com | @romangram_com