#فانوس_پارت_159

خواستم جوابش رو بدم که صدای کامیار از بالا ی پله ها بلند شد: به به. آق شروین. بابا پارسال دوست امسال آشنا. کجا موندید این قدر دیر کردید؟

شروین به دختر اشاره کرد وگفت: یقه ی اینو بگیر. من هیچ کارم.

دختر با اعتراض گفت: اِ؟ خودت تو پمپ بنزین معطل کردی. به من چه؟

کامیار دستاش رو بالا آورد وگفت: باشه بابا. دعوا نکنید.

شروین به من اشاره کرد وگفت : زید جدید کیه؟

کامیار باخنده نگاهم کرد وگفت: یکی از هزاران زید عماد. میشناسیش که.

شروین خندید و گفت: هم نگارو آورده هم اینو؟ بابا دم داداش شما گرم.

داشتم کم کم از این مکالمه دلخور میشدم که صدای عماد بلند شد: کم پشت سر من غیبت کنید. زیدم عمه ات داره نه من. نگار که خودش آویزونمه این بانو هم فرشته ی نجاتمه نه زیدم.

شروین باخنده گفت: همه ی زیدا به نوعی فرشته ی نجاتن.

عماد چشم غره ای بهش رفت و شروین هم ساکت شد. چرخید و اومد سمتم همونجوری که سینی جوجه ها که دیگه آماده شده بود رو از دستم میگرفت آروم گفت: اینا شوخی زیاد میکنن. به دل نگیر.

لبخندی زدم و گفتم: اشکال نداره. فقط بد نیست یه آشنایی بدی.

romangram.com | @romangram_com