#فانوس_پارت_158


سها ریز خندید ودم گوشم گفت: عجب عجوبه ایه این نگار.

لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم. تو همین موقعه دختر قدبلندی که موهای عسلیش از پشت و جلوی شالش بیرون زده بود اومد تو و باهیجان رو به پسر مو فرفری گفت: وای سیامک بیا ببین این بیرون چقدر خوشگله. آدم یاد بهشت میافته.

کامیار باخنده گفت: آره فقط حوریاش کمه.

دختر قدبلند ابرویی بالا انداخت و گفت: پس ما اینجا چی هستیم؟

کامیار قیافه ی بامزه ای به خودش گرفت وگفت: اگه بهشت حوریاش شکل تو باشن که من همون جهنمو ترجیح میدم!

دختر سرخ شد و دوید دنبال کامیار و کامیار هم با خنده از پله ها رفت بالا. صدای داد و فریاد کامیار و دختر رو از بالا میشنیدم که سیامک گفت: خدا بخیر بگذرونه. باز این دوتا افتادند به جون هم.

عماد سری تکون داد وگفت: تا شب میخواید عین ماست اینجا همدیگرو نگاه کنید؟ خوب پاشید برید وسایلاتون رو جابه جا کنید دیگه. بعد رو کرد به من و گفت: باران جان، میشه اون جوجه ها رو سیخ کنی برام؟

رفتم توی آشپزخونه و جوجه هایی که از دیشب توی آب لیمو خوابونده بودم رو درآوردم و مشغول سیخ کردنشون شدم. بقیه هم ساک ها وچمدون هاشون رو به طبقه ی بالا بردند تا جا به جاشون کنند. هنوز هیچکس با افراد جدیدی که توی گروهشون بودند بهم آشنایی نداده بود. ازاین نظر یکم از دست عماد دلخور بودم. داشتم به همین چیزا فکر میکردم که در باز شد و دخترو پسری که خستگی از سر و کولشون میبارید داخل شدند. سرم رو بالا گرفتم وبهشون نگاه کردم. پسر پوست بیش از حد سفیدی داشت و چشمای قهوه ای روشنش پایین موهای بورش که به طلایی میزد ادم رو مجذوب میکرد. دختر هم موهای مشکیش رو نبسته بود وهمین باعث شده بود که دنباله ی موهای بلندش از پشت شالش بیرون بزنه.

ابرویی بالا انداختم و گفتم: سلام.

پسر کوله اش رو روی مبل انداخت و گفت: سلام. شما؟


romangram.com | @romangram_com