#فانوس_پارت_155

از جام بلندشدم و پشت سرش به سمت ساختمون راه افتادم.

ـ به! ببین کی اینجاست. عماد نگفته بودی بارانم اینجاست.

عماد رو به ایمان که داشت ظاهر سازی میکرد گفت: نگفتم که واسش جفت جور نکنی.

ایمان خندید وگفت: من واسه خودم یه جفت جور کردم واسه هفت پشتم بسه.

دختر سفید رویی که قد نسبتا کوتاهی داشت و چشمای سبزش بد جوری تو چشم بود از در ساختمون داخل اومد و رو به ایمان گفت: غیبت منو میکردی؟

ایمان با لبخند گفت: من سگ کی باشم بخوام غیبت شما رو بکنم.

سها لب های غنچه ایش رو به لبخندی باز کرد و بامحبت به ایمان نگاه کرد پشت سر سها پسر مو فرفری که بخاطر رنگ سبزه ی پوستش حدس زدم که مال شمال نباشه داخل شد. کامیار به سمتش رفت و دو مرد همدیگرو توی آغوش کشیدند. عماد با خنده گفت: خوب بابا. کسی ندونه فکر میکنه 10 قرنه همدیگرو ندیدن.

پسرمو فرفری رو به عماد کرد و گفت: زیاد حرف نزن. برو نگار کمک میخواست.

عماد سری تکون داد و از در ساختمون رفت بیرون. توی اون جمع تنها کسی که غریب بود من بودم چون هرکسی که از در وارد میشد باتمام جمع خیلی صمیمی سلام واحوال پرسی میکرد. ایمان که دید خیلی مظلوم یه جا وایستادم در گوش سها چیزی گفت که سها به سمتم چرخید وبا لبخند به سمتم اومد. کنارم ایستاد و گفت: باران دیگه؟ درسته؟

با لبخند دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم: بله.

خندید و دستم رو فشار داد و گفت: منم سهام.

romangram.com | @romangram_com