#فانوس_پارت_152
چند قدم به سمت این آبی بیکران قدم برداشتم جوری که آب تا روی قوزک پام بالا اومد. شالم باز شده بود و باد لای موهام میپیچید. دلم میخواست تا جایی که میتونم بدو ام توی دریا. ولی میدونستم که موقعیت مناسبی نیست. عقب گرد کردم و روی یکی از تخته سنگ های کنار ساحل نشستم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم وبه دریا خیره شدم. وقتی به دریا نگاه میکردم ذهنم از هر فکری خالی میشد. دیگه نه سیروسی بود که بخواد تو ذهنم راه بره و مضطربم کنه ونه عمادی که بخواد با یادآوریش لبخند روی لبم بشینه.
ـ میتونم کنارت بشینم؟
سرم رو بلند کردم و به چهره ی عماد نگاه کردم. سرم رو تکون دادم و دوباره به دریا نگاه کردم. کنارم روی تخته سنگ نشست و گفت: با دریا خیلی خاطره داری نه؟
ـ هم تلخ وهم شیرین.
ـ اما خاطرات من با دریا همش تلخه. هیچ خاطره ی شیرینی باهاش ندارم.
ـ چطور؟
ـ مهم نیست. ولی همیشه عظمتش یه خوفی توی دلم ایجاد کرده که آدم رو میترسونه.
ـ ولی من عظمتش رو دوست دارم. به آدم احساس آرامش میده.
ـ آرامش؟ هه! خنده داره.
نگاهش کردم وگفتم: چیش خنده داره؟
romangram.com | @romangram_com