#فانوس_پارت_151

ـ پس این اتاق مالتو.

ـ نه. میترسم اگه اینجا بمونم دیگه نتونم برگردم باهات.

خندید وگفت: خوب همینجا میمونی.

هولش دادم وگفتم: چیه؟ ازم خسته شدی میخوای همین جا بزاریم بری؟

باخنده گفت: تو فکر کن آره.

ـ من میخوام برم لب دریا.

ـ وایستا باهم میریم.

ـ نه. من الان میخوام برم.

ـ خیلی خوب فقط زود برگرد.

ـ باشه.

از پله ها سرازیر شدم ودر برابر چشم های گرد شده ی کامیار از ساختمون زدم بیرون. از کنار ساختمون گذشتم و پا روی شن ها گذاشتم. صدای موج هایی که خودشون رو به ساحل میکوبیدند به گوش میرسید. با آرامش چند تا نفس عمیق کشیدم و درست کنار ساحل کفشام رو در آوردم و پاهای برهنه ام رو روی خیسی خوشایند شن ها گذاشتم. دریا با همه ی عظمتش برام حکم یه مامن رو داشت. مامنی که تمام بچگیم توی تک تک خاطراتم حضور داشت.

romangram.com | @romangram_com