#فانوس_پارت_150


بعد جوری که کامیار نشنوه سرش رو نزدیکم کرد و گفت: چی میگفت؟

همونجوری که از کنارش رد میشدم شونه ای بالا انداختم و گفتم: هیچی.

کامیار کنار عماد نشسته بود ومن هم روی صندلی عقب جا خوش کرده بودم. دو برادر از هرچیزی حرف میزدند و میخندیدند. انگار نه انگار که من هم اونجا حضور دارم. تنها چیز خوبی که وجود داشت این بود که مسیر کوتاه بود و مجبور نبودم چند ساعتی به حرف های دو برادر گوش بدم. حرف هایی که پر از اسم های جدید بود که من هیچ کدومشون رو نمیشناختم.

حدود 45 دقیقه بعد رسیدیم به ویلای عماد. از اولش که درآهنی باز شد و وارد شدیم مجذوب اطراف بودم. درخت های پرتقال و نارنج و به و هلوم کل باغ رو گرفته بود. صدای دریا رو از فاصله ای نچندان دور میشد شنید. ساختمون ویلا با سقف شیروونیش از دور مشخص بود. درست رو به روی ساختمون بعد از گذشتن از راه رویی با بدنه ی آهنی که کلش رو پیچک ها فراگرفته بودند به فضایی شنی که برای والیبال درست شده بود میرسیدیم. کنار فضای شنی دوتا آلاچیق چوبی با یه جای منقل وجود اشت. اطراف ساختمون بوته های گل به طور خیلی قشنگی قرار داشت. عماد ماشینش رو توی سایه پارک کرد و گفت: بفرمایید.

هرسه ازماشین پیاده شدیم. عماد و کامیار رفتند که ساک ها رو بیارند ولی من همچنان مشغول دیدن اطرف بودم. کمی که از ساختمون به سمت چپ میرفتی زمین شنی ساحل رو میدید. آبی بیکران دریا تا افق کشیده شده بود و بوی شور آب همه جابه مشام میرسید. خیلی وقت بود که دریا رو ندیده بودم. چشمام رو بستم ونفس عمیقی کشدیم. احساس خوبی داشتم. دریا برام یاد آور خاطرات خوبی بود. همچنین خاطرات تلخ! سعی کردم با فکر کردن به خاطرات بدم حال خوبم رو خراب نکنم. برگشتم و ساکم رو از دست عماد گرفتم و راه افتادم سمت ساختمون.

درساختمون که باز شد اولین چیزی که هر چشمی رو به خودش خیره میشد آکواریم بزرگی بود که درست وسط سالن قرار داشت. چهار طرفش شیشه های بزرگی قرار داشت که یک ویو ی کامل رو از داخل به نمایش میگذاشت. پایین جایگاه آکواریم به شکل کمد بود که از چهار طرف در داشت. اطراف آکواریم مبل های سرهمی بود که به شکل مربع همه جا قرار داشت. فضای چوبی وقهوه ای داخل ساختمون باعث میشد ادم ناخود آگاه گرمش بشه. درست پشت سالن مربع شکل یه آشپزخونه ی نقلی که اپنش رو به سالن باز میشد قرار داشت. با کابینت های قهوه ای سوخته. درست ته آشپزخونه هم یه پنجره قرار داشت که رو به دریا باز میشد. کنار آشپزخونه پله میخورد و به طبقه ی دوم میرفت. عماد کنار آکواریم ایستاد و براشون شکلک درآورد.

ماهی ها انگار که صاحبشون رو دیده باشند به سمت عماد حمله کردند ولی فهمیدم که گرسنشونه چون به محض اینکه کامیار از سمت دیگه براشون غذا ریخت به سمت اون هجوم آوردند. عماد ساک خودش و کامیار رو به من داد وگفت: اینارو میبری بالا؟

ساک ها رو ازش گرفتم وقدم به فضای بالا گذاشتم. طبقه ی دوم هم مثل پایین تماما با ست های قهوه ای پرشده بود. بعد از گذشتن از یه سالن که خیلی کوچیک تراز سالن پایین بود که بایه دست مبل شیری رنگ و یه تی وی بزرگ پرشده بود به قسمتی میرسیدیم که تمام در بود. اولین در رو باز کردم. سرویس بهداشتی بود. در بعدی هم حمام بود. در بعدی اما به اتاق نقلی باز میشد که پرده های قرمزش کشیده شده بود و نور قرمزی بخاطر رنگ پرده ها روی زمین افتاده بود. وسایل ساده ای هم توی اتاق بود. مثل کمد و آیینه ویه تخت خواب. ساک خودم رو توی اون اتاق گذاشتم و در بعدی رو باز کردم. اونجا هم یه اتاق دیگه بود. ساک کامیار رو هم اونجا گذاشتم و وقتی در آخر رو باز کردم نفسم چند لحظه توی سینه حبس شد.

پارکت های سفید کف و رنگ نقرهای دیوار ها حسابی چشم رو میزد. تخت دو نفره ای که روتختی قرمز روش بود درست بالای اتاق بود. ست سفید وقرمزی هم توی اتاق قرار داشت. کمد سمت چپ تخت و آیینه سمت راستش. دوتا پنجره ی بزرگ درست رو به دریا باز میشد. همه جای اتاق عکس های عماد به چشم میخورد. عکس هایی که وقتی نگاهشون میکردم دیوونه میشدم. داشتم به دیزاین داخل اتاق نگاه میکردم که صدای عماد بلند شد: خوبه؟

برگشتم سمتش و گفتم: اینجا چقدر خوشگله.


romangram.com | @romangram_com