#فانوس_پارت_145
سرم رو بالا گرفتم و گفتم: خوب چیکار کنم؟
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: ساعت 5 قراره راه بیفتیما.
چشمام رو گرد کردم و گفتم: مگه قرار نبود فردا بریم؟
ـ نه. بچه ها قراره فردا بیان. ما باید زودتر بریم یکم اوضاع اونجارو ردیف کنیم.
ـ خوب چرا زودتر بهم نگفتی؟
ـ ساک منم باید ببندی ها.
با حرص گفتم: عماد.... خودم کلی کار دارم.
ـ جان باران منم کار دارم.
ـ پس از بیرون ناهار بگیر. من وقت نمیکنم.
ـ خیلی خوب.
از جام بلند شدم و اول از همه رفتم توی حموم. دوش سرپایی گرفتم و اومدم بیرون. موهام رو بالا ی سرم جمع کردم و مشغول جمع کردن لباس شدم. انقدر سرم گرم بود که اصلا یادم رفت باند رو دوباره روی سرم ببندم. باد کولر هم مستقیم میخورد به زخمم. مشغول جمع کردن ساکم بودم که صدای عماد بلند شد: اِاِاِ! این چه وضعشه باران؟
romangram.com | @romangram_com