#فانوس_پارت_144
ـ آره. خوبم. رفتم سمت کامیار وحوله رو دادم دستش. با لبخندی تشکر کرد و از اتاق رفت بیرون. همین که خواستم از توی اتاق برم بیرون عماد بازوم رو گرفت و گفت: چه خبر بود؟
ـ هیچی. حوله میخواست. اومدم بهش بدم.
دستی توی موهاش کشید وگفت: پهلوهات درد میکنه؟
ـ بعضی وقتا تیر میکشه.
ـ میخوای بریم دکتر؟
ـ نه. الان خوبم.
چیزی نگفت و من هم از اتاق بیرون اومدم.
روی تختم نشستم وفکر کردم که این چند روز کامیار موقعیت های زیادی داشت که با دلیل یا بی دلیل بخواد بهم نزدیک بشه ولی این کارو نکرد. آدم هایی که توی فانوس بودند فقط میخواستن یه جوری خودشون رو به آدم نزدیک کنن ولی کامیار اینجوری نبود. حتی گاهی که حس میکرد ازحضورش معذبم از اونجایی که بود میرفت یه جای دیگه. سرهمین رفتاراش دچار دوگانگی شده بودم که چرا عماد همچین حرفی زده. حس بدی کم کم داشت توی دلم جوونه میزد.
تو همین فکرا بودم که صدای عماد بلند شد: تو که نشستی دختر.
romangram.com | @romangram_com