#فانوس_پارت_143

ـ چطور؟

ـ خیلی زرد شدید.

ـ نه... خوبم. کاری داشتید؟

ـ راستش من فراموش کردم حوله با خودم بیارم. قبلا عماد چند تا حوله اضافه داشت. شما میدونید کجاست؟

ـ بله. الان میام بهتون میدم.

از جام بلند شدم و سعی کردم بخاطر درد چهره توی هم نکشم و عادی راه برم. دلم نمیخواست کامیار بفهمه که درد دارم. وارد یکی از اتاق ها شدم و از توی حمامش که چند تا حوله ی دست نخورده توش بود یک حوله برداشتم و برگشتم سمت کامیار که پشتم ایستاده بود. همین که خواستم حوله رو بدم دستش پهلوم تیری کشید که نفسم توی سینه حبس شد. دستم رو به دیوار تکیه دادم که زمین نخورم. چشمام رو روی هم فشار دادم و با تمام زورم پهلوم رو فشار دادم. صدای کامیار بلند شد: چی شده؟ حالتون خوبه؟

صدای نزدیک شدن قدم هاش رو میشنیدم. همین که چشمام رو باز کردم قامت عماد رو جلوی در دیدم. اخماش کمی توی هم بود وهمونجوری که حوله ای روی شونه اش بود گفت: چه خبره؟

کامیار به سمتش چرخید و گفت: نمیدونم. فکر کنم پهلوهاش درد میکنه.

عماد به سمتم اومد و زیر بازوم رو گرفت وگفت: چی شده باران؟

دردم کم کم داشت از بین میرفت. سرجام صاف ایستادم و نفسم رو بیرون داد وگفتم: خوبم. چیزی نیست.

ـ مطمئنی؟

romangram.com | @romangram_com