#فانوس_پارت_137

کامیار: هوووم. خوبه.

عماد: چیزی نمیخوای از بیرون؟

کامیار: نه. کی برمیگردی؟

عماد: باران رو بزارم برمیگردم.

کامیار: اوکی.

خداحافظی کردم و از پله ها پایین اومدم. عماد هم پشت سرم بود. وقتی سوار ماشین شدیم گفت: ایمان رو هم روشن کن که یه وقت پیش کامیار سوتی نده.

ـ راجع به چی؟

ـ راجع به تو دیگه. اینکه کامیار نفهمه توی فانوس بودی.

سری تکون دادم و به بیرون خیره شدم. روز دومی بود که کامیار خونه ی عماد بود وتوی همون چندوقت هیچ حرکت یا رفتار خاصی ازش ندیده بودم. سوالاش خیلی معمولی بودند و هیچ تلاشی هم برای نزدیک شدن به من نمیکرد. سرهمین این سوال برام پیش اومده بود که عماد چرا راجع به برادرش همچین حرفایی زده. میدونستم که عماد حرفی رو بی دلیل نمیزنه ولی داشتم شک میکردم که دلیلش برای دوریم از کامیار دقیقا همون چیزی باشه که بهم گفته.

جلوی در آموزشگاه نگه داشت و بعد از این که دوباره بهم گوش زد که با آژانس برگردم خداحافظی کرد و رفت. سوار آسانسور شدم و توی طبقه ی سوم پیاده شدم. منشی ایمان که دیگه من رو میشناخت از جلوی درکنار رفت و وارد آموزشگاه شدم. چند ضربه به دراتاق ایمان زدم و بعد از شنیدن جمله ی بفرمایید در رو باز کردم و رفتم داخل.



romangram.com | @romangram_com