#فانوس_پارت_134


انقدر به اتفاقایی که ممکنه بیفته فکر کردم ولرزیدم که بالاخره صدای زنگ بلند شد. عماد همونجوری که ازپله ها سرازیر میشد که در رو به روی برادرش باز کنه گفت: یه چیزی بنداز سرت. من هم تیشرتم رو با یه بلوز آستین بلند که یقه بسته ای هم دشت عوض کردم و شالی هم روی سرم انداختم. باترس و تردید از پله ها پایین اومدم و منتظر دیدن کامیار که صداش از پایین می اومد موندم. صداش که چندان فرقی با صدای عماد نداشت. تنها به بمی صدای عماد نبود. وقتی که دو تا برادر از پله ها بالا اومدند با دیدن کسی که روبه روم بود چند لحظه نفس نکشیدم.

موهای خوش حالت قهوه ایش رو برده بود بالا وهمین باعث شده بود که صورت گردش کمی کشیده به نظر بیاد. صورتش برخلاف عماد سفید بود و چشماش هم مثل چشمای عماد هفت رنگ بود با این تفاوت که خیلی روشن تر بود. ابروهای پهن قهوه ایش بالای چشماش مثل چتر باز شده بود. بینی قلمی وکشیده ای داشت ومثل عماد نوک بینیش تیز نبود بلکه با قوس ملایمی تموم میشد. لب های درشت وقلوه ایش توی صورتش 7 تیغه کردش حسابی خودنمایی میکرد. اما مهم ترین چیزی که نظر آدم رو جلب میکرد. هیکل چهارشونه اش بود که به اندازه ی یه پیشونی از عماد بلندتر بود. بلوز اسپرت راه راه آبی و سفیدی تنش بود وشال آبی رو هم دور گردنش پیچیده بود. یه جین آبی نفتی هم به پاش بود که با کتونی های سفیدش هم خونی داشت. یه چمدون هم پشت سرش بود.

انگار توی فاصله ای که من داشتم براندازش میکردم اون هم داشت من رو برانداز میکرد چون باهم گفتیم: سلام.

عماد قدمی به سمتم برداشت و گفت: معرفی میکنم این کامیار برادرمه، کامیار اینم باران. همونی که کلی ازش برات تعریف کردم. کامیار با لبخند دستش رو به سمتم دراز کرد وگفت: خوشبختم خانوم. با تردید به دست دراز شده اش نگاه کردم و بعد از کمی مکث به اجبار دستم رو دراز کردم و دستش رو گرفتم. باگرفتن دستش انگار برق بهم وصل کرده بودند چون برعکس دست من که درحال یخ زدن بود دست های مردونه ای اون مثل کوره درحال سوختن بود. سریع دستم رو کشیدم وبه آشپزخونه پناه بردم. برخلاف اون چیزی که انتظار داشتم چشماش اصلا خیره نبود. حتی شاید به اندازه ی چشمای عماد توش آرامش جریان داشت.

عماد بعد از هدایت کامیار به اتاقش برگشت پیشم. نگاهم کرد وگفت: خوبی؟

با چشمایی تب دار بهش نگاه کردم وگفتم: بهش نمیاد که همیچین آدمی باشه.

دستی توی موهاش کشید وگفت: زیاد باهاش گرم نگیر. باشه؟

سرم رو تکون دادم ومشغول قهوه درست کردن شدم. چند دقیقه بعد صدای کامیار ازتوی سالن بلند شد که رو به عماد میگفت: هنوز به هیچ چیز این خونه دست نزدی. درست همونجوریه که قبلا بود.

عماد: مگه قرار بوده بهش دست بزنم؟

کامیار: خوب فکر کردم باران خانوم که اومده پیشت دیگه یه تغییر و تحولاتی میدی. ولی تو هنوز تو گذشته موندی.


romangram.com | @romangram_com